نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار نهم

امشب از این شب هایی است که زینا به سیم آخر زده،بار و بندیل جمع کرده و رفته خانه یکی از مادربزرگ هایش !!!

سابقه این حرکت شجاعانه!به عید سال ۹۶برمی گردد که دوسال و چهارماه بود و خودش تنها اصرار و گریه کرد تا برود و خانه ی مادربزرگش بماند!

از بعد از تولد روشنا به هفته ای یکبار رسیده،هفته ی پیش خانه مادربزرگ پدری بود و این هفته رفته خانه ی مادر من!

یک چمدان آبی رنگ هم دارد برای این کار!

همین طور که پشت تلفن چانه می زد تا مادربزرگ ساعت۱۰شب بیاید دنبالش،تند تند شامش را بهش خورانیدم!و وسایل را چپاندم تو کیف و فرستادمش تا برود

رفته بودیم با آقای میم خرید و همه چیز همان طور ریخته بود وسط،روشنا هم بهانه و گریه سر می داد و از گرسنگی به تهوع رسیده بودم

آقای میم نالان و خسته هم گوشه ای دراز کشیده بود پای تی وی

همه ی بلبشوهای خانه ، روشنا و خدمت رسانی به آقای میم بیمار و خسته تا ساعت۱۲و چهل دقیقه!تمام شد،

و حالا ساعت از یک شب گذشته و من خسته و خواب آلود،مانده ام بین خوابیدن یا فیلم دیدن؟

پ.ن:دیشب ساعت سه نیمه شب که توانستم بروم بخوابم،وقتی کمر دردناکم را روی تشک گذاشتم از خدا خواستم فردا بهتر از امروز باشد،به طرز معجزه آسایی بهتر بود...ممنونم خدا❤




نظرات 2 + ارسال نظر
غزل سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 10:57 http://1362ghazaleomid.blogfa.com

با شرایط مشابه شما گزینه انتخابی من قطعا خوابه .....
هول این که صبح بچه ها سرحال پا میشن و من خوابم تکمیل نیست کابوس همیشگیمه

دقیقا،من هم خوابیدم

رهآ جمعه 25 مهر 1399 ساعت 17:21 http://Ra-ha.blog.ir

خدا قوت
میدونی خوشم میاد وقتی اخر شب خسته و له هستیم و هلاک خواب، بازم ی تایمی برای فیلم دیدن و کتاب خوندن کنار میزاریم. ی جورایی بیرون پرت شدن از دنیای خودمون :)

سلام...دقیقا و فکر کردن به همچین زمانی خیلی حس خوبی بهم میده❤

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد