نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

گاهی دلم می خواهد،نیمه شب که مغزم از کار بی نهایت خانه و بچه ها دارد منفجر می شود،وقتی تمام روز زینا با لجبازی و مانورهای اعصاب خرد کن صبر و حوصله من را به چالش کشیده،روشنا تمام غروب تا نیمه شب را به غر و گریه گذرانده،

مثل آقای میم لباس ورزشی بپوشم بروم بیرون و سیگار بکشم....

چرا سیگار؟

انگار دلم خنک می شود...یکجور دهن کجی به همه ی آدم ها و شرایطی که من را نشاندند اینجا....وسط این همه خشم و خستگی و تنگنا...اما به جایش وقتی قصه شب تمام می شود و لالایی پخش می کند،همزمان که روشنا را تکان می دهم اشک می ریزم،همین دوقطره کافی است تا فشار روز طولانی را از سرم و قلبم بگذراند

****

یک ربع بعد که هردو بعد از گریه (زینا هم تازگی ها برای هرچیز کوچکی گریه و داد راه می اندازد)،خوابیدند،

تنها شدم و فقط صدای تیک تیک ساعت و نفس های روشنا به گوشم می رسد،دیگر سیگار نمی خواهم در عوض به فردا فکر می کنم که صبح قبل از ۹بیدار بشوم تا مثل امروز کارها به ظهر نکشد،ناهار چی بپزم؟با زینا چه بازی کنیم؟

بیشتر از امروز زینا را بغل کنم و ببوسم❤


شب نگار

زینا شش ساله شد...شش سال که مادرم و امسال مادر دوتا دختر!

روزهای مادری درست شبیه روزهای همسری است،گاهی در اوج قله موفقیت ایستادم و رابطه عالی است،شادی،سلامتی،عشق در جریان و گاهی در ته ته گودال خشم و فریادم،

بار سنگین مادری از بعد تولد زینا برایم نمود جسمی پیدا کرد،حس می کردم بار روی شانه ام گذاشتتد و درد می گرفت

اما حالا بعد از شش سال،آنچنان به بچه ها تنیده شدم که اگر نباشند،حس خالی بودن دارم

اینکه زینا دائم صدایم نکند و نظر ندهد و کنترلم!نکند یکجوری می شوم و دست و دلم به کار نمی رود!

روشنا هنوز کوچک است اما چنان گوشه ی دلم جا کرده که آرامش می گیرم از بودنش

بچه ها خوب اند،چالش های هرروزه اند،پیروزی و شکستی که به آدم هدیه می دهند واقعی است،مثل آیینه می مانند،فراموش کردن بدی هایشان را بسیار دوست دارم‌

پ.ن:تکراری است ولی برای یادآوری خودم می نویسم،غول تمییزی خانه را بیرون کن و از بچه ها بین یک کوه ظرف  و لباس و اسباب بازی لذت ببر

روزنگار یازدهم

استپ!!

خانه منفجر شده،لباس،ظرف و اسباب بازی از همه جا!!!بالا می رود،آقای میم خوابیده،زینا رفته خانه مادربزرگش و روشنا چرت بعد از صبحانه می زند...

خواستم یواش یواش جمع و جور کنم اما نه!

خانه شده غول پرقدرت من!شبیه سنگ بزرگی که روی دامنه کوه سرمی خورد و من دارم هلش میدهم بالا!!در حالی که روشنا و زینا و آقای میم و آشپزی از کول من آویزان هستند!!

رهایش کردم حالا نشستم روی همان سنگ که دارد سر میخورد پایین و بساط شماره دوزی ام را پهن کردم تا در سکوت خانه و بوی غذایی که برای ناهار پختم بدوزم و لذت ببرم

من پذیرفتم خانه ام تا سال ها مرتب و براق نخواهد بود

روزنگار هشتم

استپ!

وسط پختن ناهار،صبحانه دادن به زینا،جمع کردن ریخت و پاش ها و خریدهای دیشب،نشستم پای وبلاگ تا بنویسم

یک انگیزه و روتین جدید پیدا کردم!پیاده روی و باعث شده همه چیز را تعطیل کنم برای همین یک ساعت!

شب نگار دوازدهم

دراز کشیدم بین دوتا بچه ها،هر کدام روی تخت خودشان خوابیدند و من روی زمین بین تخت ها...کمرم و درد پا هنوز همراهی ام می کنند... آقای میم ساعت یک نیمه شب بوی پیاز داغ راه انداخته!چرا؟؟

سیرابی خریداری نموده برای فردا ناهار طبخ!!می نمایند تا همراه خانواده محترم میل کنند(سیرابی جز معدود غذاهایی که نمی خورم)

افتادم روی دنده غر زدن...همه چیز به طرز مسخره ای روی مخ ام رژه می رود.

امیدوارم زودتر خلاص بشوم از این چاقی،عدم تعادل هورمونی و افسردگی بعد زایمان.