نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

خسته ام،از نوک انگشت پا تا موهای سرم که بعد از ساعت ها از حالت گوجه ای در آمدند و رها شدند روی متکا...

روز واکسن روشنا بود،در باران و مه با آقای میم رفتیم واکسن زدیم،شیرخشک و الکل و استامینوفن خریدیم و برگشتیم...

زینا خانه بود.

روشنا خوابید،دیدم خانه خیلی بهم ریخته است و کلافه ام...

آقای میم هم رفت دفتر دوستش،وقتی آقای میم نیست راحت تر کار می کنم،

خانه تمییز شد،روشنا آرام و زینا شاد از ساعت ها بازی با دوستانش،

این جور خستگی های لذت بخش را دوست دارم...

شب نگار

اینکه گاهی بخواهی هر دو بچه را تنها بگذاری و از اتاق بیرون بروی،نشانه بد بودن تو نیست...تو فقط یک مادر خسته ای

این جمله را زیاد شنیدم

اما تا وقتی در این موقعیت نباشی نمی فهمی چقدر خشمگین و در عین حال ناراحتی و تحت فشار عذاب وجدان...

شب نگار

هم دلم می خواهد شب ها که بچه ها خوابیدند،در سکوت و آرامش چیزی بخوانم و شماره دوزی کنم

 و هم صبح ها قبل از بیدار شدن بچه ها،صبحانه بخورم و ورزش!کنم

هر دو باهم نمی شود...خواب کم بیمارم می کند


روزنگار

برکت سحرخیزی!

وقتی قبل از ساعت ۱۰بیدار شدم و یادم افتاد اپلیکیشن "جیم"دیشب بهم گفت از بهانه هات قوی تر باش!

پس با همان صورت نشسته(از ترس منصرف شدن)رفتم پای ۱۰دقیقه ورزش سبک!

همه اش یاد پارسال می افتم،باشگاه مادر و کودک می رفتیم با زینا من از دیدن خودم  در آیینه که خیلی لاغر شده بودم و دمبل می زدم ،شادمان بودم

ولی امروز از دیدن این آدم که به سختی ورزش می کرد و ابعاد وسیعی!داشت حسم خوب نبود

اما همان ده دقیقه ورزش سبک و سوزاندن ۷۰کالری سرحالم کرد!

با رژیم ۱۸۰۰تا ۲۰۰۰کالری تا تولد روشنا همان آدم قبلی می شوم

شب نگار

امشب به معنای واقعی خسته بودم اما لنگ لنگان!آشپزخانه را جمع و جور می کردم،روشنا یکی از بدخلق ترین روزهای عمرش رو پشت سر گذاشته بود و نق می زد و نمی خوابید!زینا با صندلی های میز ناهارخوری و چادرهای مهمانی من تونل ساخته بود وسط پذیرایی!

و اصرار داشت چون خیلی زحمت کشیده جمع نکنم!

موقع چیدن ماشین ظرفشویی به این فکر می کردم چه چیزی باعث شد من اینجا باشم؟

سال نود و دو چرا تصمیم به مادرشدن گرفتم؟

درس خواندن خسته ام کرده بود،کار هم اصلا در فکرم نمی چرخید،اوضاع مالی خوب بود و آقای میم مخالف کار کردن من(برعکس آلان)،دوستانم داشتند بچه دار می شدند و من با یکبار تجربه سقط،چند هفته ای مزه مادری را چشیده بودم و عاشق آن کنجد ناکام شده بودم،

انتخاب دیگری نداشتم...به نظرم بهترین تصمیم بود که هم من و هم آقای میم راضی بودیم به بودنش.

گوشه ی ذهنم غر می زد دیدی؟ما زن ها انتخاب دیگری نداریم اما مردها چقدر آزاد اند

آلان یادم افتاد آقای میم با وجود توانایی هایش دو،سه سالی هست تقریبا سرِ کار!

مجبور به اسم کار،روزهایش را در بیکاری در آن اداره ی الکی بگذراند تا روزگار خوب برسد!

او از بیکاری خسته است من از حجم انبوه کارها.

و هر دو انتخاب دیگری نداریم،

مثل اکثر مردم دنیا.