مادر و خواهر خارج نشین آمده بودند خانه ی ما،زینا از اتاق تا راهرو تا پذیرایی را ریخته بود بهم و دوچرخه اش هم دم در بود،تازه می خواست رختخواب ها را بریزد پایین!!!گفتم اول جمع و جور می کنیم بعد،زد زیر گریه...مادرم گفت دوست داشتی خانه نداشتی که بهم نریزه؟گفت دوست داشتم تو شهربازی زندگی کنم...مادرم گفت مثل پینوکیو که رفت شهربازی به جای درس خواندن بعد ا.ل.ا.غ شد؟آدم باید از کارتن ها چیزی یاد بگیره!
گفت من اصلا هم کارتن های قدیمی رو باور نمی کنم چون واقعی نیستند!!!
و به ادامه ی گریه و زاری پرداخت!!!!