نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

روز مادر و من پکیدم...

بچه ها را  بردیم دکتر،چکاب ماهانه،وقتی  دکتر مفصل برای هر دو نسخه نوشت،گفتم من خیلی خسته و بی انرژی ام،همه اش سردرد دارم....

گفت "حق داری،دوتابچه،کار خونه،هوای گند،کرونا"...

برایم ویتامین نوشت(مولتی پرناتال،زینک،بیوتن)

حالم خوب شد،

به خاطر این هم دردی....

پ.ن:دکترمرد میانسالی است که آمریکا درس خوانده....

روزنگار

به عنوان هدیه ی روز مادر

فقط یک نیم روز مرخصی از مادربودن می خواهم...

شب نگار

قبل از تولد روشنا،خوانده  و شنیده بودم قلب مادرها به اندازه تعداد بچه ها بزرگ میشود و جا برای همه هست و همه به یک اندازه دوست داشتنی اند...اما این یک دروغ بزرگ!

حداقل از دید من،

قلب من دو تکه شده،دوتکه مساوی،نیمی زینا و نیمی روشنا،

نیمه ی زینا سابقه ی شش ساله دارد و خاطرات و تجربه های مادر اولی بودن که ناب ترین هاست

نیم روشنا،جدید است و سرشار از نور و آرامش...آرامشی که خود روشنا ذاتا دارد و به همه منتقل می کند....

من حتی نمی توانم در یک لحظه مادر کامل و کافی برای دوتا بچه باشم چطور قلبم می تواند جایگاه دو نفر باشد؟

قلبم کش نیامده،بلکه دو تکه شده وتصور اینکه ممکن است  در آینده همین دوتکه هم به سه یا چهار!تکه تقسیم بشود وحشتم می اندازد!

چطور می توان برای بچه ها مادری کرد وقتی تمام قلب ات در اختیار یک بچه نیست؟

معجزه خواهر_برادری(البته خواهری بیشتر به نظرم)،این خلا را عشق خواهرانه پر می کند،من این را عشق زینا و خنده های روشنا وقتی صبح ها بیدار می شوند و کنار هم بازی می کنند،می بینم....

گاهی دلم برای ساعت های تنها بودن با زینا تنگ می شود،زینا دختر حساس و باهوشی ،درست شبیه بچگی خودم،کمبودها بیشتر از بقیه آدم ها آزارش می دهد...اگر کرونا نبود این روزها کمتر به او سخت می گذشت....

پ.ن:از پراکندگی نوشته هایم معلوم روز سختی داشتم؟؟؟



روزنگار

اینکه خیلی لاکچری طور!نشستم پشت میز ناهار خوری،پنکیک و قهوه و کره بادام زمینی میخورم،به این معنی نیست که همه چیز عالیه یا حتی خوب!

هفته سختی داشتم،دوشنبه ظهر آقای میم یکدفعه تصمیم گرفت کتابخانه را بعد از شش سال دوباره بیاورد و کتاب های بینوای کنج انباری را آزاد!کند،می دانستم مرتب کردن و چیدن ده کارتن بزرگ کتاب کار یک روز نیست ولی آقای میم کار یک ساعت می دانست!

تا ساعت هفت شب با کمک نجار فقط کتابخانه را اندازه دیوار کردند!تا ساعت یازده شب کتاب ها چیده شد و کارتن اضافی ها رفت انباری و من ماندم با کنسول بی جا!زینای مریض و روشنای نق نقو!

سه شنبه هم به جابه جایی وسایل گذشت ولی خانه عملا ترکیده بود که نیمه شب مسموم شدم و افتادم!تمام چهارشنبه مریض بودم،و دیروز بی حال

دیشب و امروز هم روشنا مریض شد و استفراغ و لباس شویی در حال کار!!

نمیدانم کرونا بود که رد شد یا یک ویروس کتابخانه ای!

روزنگار

هورا!!!!

اولین هدفم در کاهش وزن را امروز در اوج ناباوری دیدم!

بدنم بعد از یک کاهش وزن لااااااک پشتی مسخره در پنج روز یک کیلو کم کرد!

به وزن بعد زایمانم رسیدم و از امروز میرم سراغ هدف بعدی!