نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

از دور خارج شدم...حالم شبیه ماه های اول تولد روشنا ست....پرکار،بی برکت،خسته،عصبی

چرااا

من که خوب شده بودم

روزنگار

دیروز انگار چیزی در خانه منفجر شده باشد....امروز باید پاکسازی کنم گمانم تا شب طول بکشد...

سگ سیاه رفته؟

بله...دیشب نیمه شب گریه کردم و رفت....

خسته ام و بی حس،اثری از خشم و غمی که مچاله ام کرده بود نیست.

روزنگار

از بعد تولد روشنا،به اشاره ای روتین عادی زندگی ام بهم می ریزد و هفته ها درست کردنش طول می کشد....مثلا سه هفته است روشنا بدخواب شده و من بی حوصله و ورزش ترک شده ....

پ.ن:سگ سیاه من را قورت داده امروز...هوای گریه دارم

روزنگار

دیروز روز سختی بود...از آن روزها که بیدار می شوم دلم می خواهد برای همه ی منفی های دوست نداشتنی که دارم،زار بزنم(گریه نه!زااار)

اینکه هشت روز بود از خانه بیرون نرفته بودم،اینکه شب عید و هنوز حقوق آقای میم را واریز نکردند(در حالی که فعلا تا ده روز همه چیز داشتیم)

چرا وزنم کم نمی شود(تقریبا دوماه و نیم،چهار کیلو کم کردم)

لعنت به کرونا(این واقعا درست بود)

وای که به چه ضرب و زوری بلند شدم و برای بچه ها صبحانه درست کردم،لباس ها رو ریختم تو ماشین،زینا را فرستادم کلاس،رادیو همراه را روشن کردم و رفتم سراغ آشپزخانه

روانشناس ها می گویند موقع افسردگی خانه را مرتب کنید،مشاورم هم توصیه اکید داشت موقع حمله سگ سیاه افسردگی فقط کار کن و محیط را عوض کن...

سگ سیاه و سنگین افتاده بود روی سرم و من برای ساده ترین کارها،بیشترین انرژی را گذاشتم تا پیش رفت..

در نهایت اجازه دادم این هورمون لعنتی که چند وقت یکدفعه در مغزم ترشح می شود جذب بشود....

شب شام خوبی داشتیم و من هنوز کمی بغض داشتم و امروز صبح ورزش کردم و خوبم....

روزنگار

فقط بگویم و بروم

به خاطر فشار کار خانه و بچه ها،هر روز،هر ساعت

به ایسنتاگرام پناه می بردم تا رها بشم!

یک روز به خودم آمدم که تایم فعالیتم نزدیک سه ساعت بود!

پاکش کردم

عادت کرده بودم به چک کردن مداومش

حالا وقت زیاد می آورم و کتاب می خوانم

کارها را سریعتر انجام می دهم،پس فشار کمتری تحمل می کنم

شب ها زودتر می خوابم.

اعتیاد به هرچیزی بدترین