نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

آقای میم کولر را روشن کرده...صدای کولر در نیمه شب ساکت خانه،برایم  اضطرابِ شیرینِ شب بیداری های شب امتحان را تداعی می کند...

شب نگار

باد خنکی می وزد...پنجره ها باز هستند و بچه ها هر دو با مقاومت عجیبی که داشتند آخر قصه خوابیدند....تنهام....خسته نیستم،یک کوه لباس ریخته برای شستن،جمع کردن،پهن کردن،خوشحالم....برای ورزش های هر روزه که کم کم  زمانش طولانی می شود،وزن دمبل ها سنگین تر،پیاده روی عصرها تقریبا برقرار و روزی پانصد کالری می سوزانم....روتین زندگی دارد می شود امیدوارم از دستم نلغزد مثل ماهی!



شب نگار

روشنا روی تخت ما خوابیده،زینا که خوابید،خانه که آرام و تاریک شد،بغلش کردم و گذاشتم روی تخت خودش....یک روزهایی آنقدر هر دو خوب هستند،خواستنی،زیبا،شیرین و بی حاشیه!!!که از ذهنم می گذرد"من لیاقت این دو تا را دارم؟؟چه چیزی باعث شد تا این همه خوبی و عشق بیاید در میان دستان من؟"

روزنگار

هر روز ما این طور آغاز می شود....

روشنا مرا بیدار می کند،حدود ۹صبح،کمی شیر میخورد،از اتاق بیرون می رویم تا زینا از صدای آواز روشنا بیدار نشود،روشنا را عوض می کنم،اسباب بازی و زیرانداز و بیسکویت مادر را برایش می گذارم،لباس  ورزش می پوشم،

نیم ساعت ورزش می کنم،در حالیکه روشنا دمبل و گوشی و حتی من را می خواهد!!و غر می زند،بین ورزش ها توپ را برایش هل می دهم،زینا بیدار می شود از همان یکی دو سالگی از خواب بیدار می شد اعصاب نداشت!بی حرف و اخم درهم می رود پای تبلت برای فیلم،

ورزشم تمام می شود،عرق ریزان و نفس زنان می روم برای آماده کردن صبحانه بچه ها،

آَشپزخانه بهم می ریزد،قهوه خودم را آماده می کنم،صبحانه بچه ها را می دهم،هم زمان با زینا که اخلاقش جا آمده حرف می زنیم،کارتن می بینم،روشنا خوابش گرفته می روم او را می خوابانم هنوز لباس ورزش را عوض نکردم،روشنا که می خوابد می توانم نیم ساعتی کارها را انجام بدهم و ناهار بگذارم....

پ.ن:امروز یکدفعه از این روتین که چند ماه دارم تجربه می کنم خوشم آمد!خواستم با جزییات بماند....مطمئنم پاییز که بشود و زینا برود مدرسه همه چیز تغییر می کند...

شب نگار

از جمعه تا امروز،این ویروس لعنتی آنچنان روشنا را بهم ریخته بود که نمی شناختمش،هم چهره اش که پر از دانه بود و چشم های بی حال داشت و هم اخلاقش که دائم به گریه و نق بود....اما امروز صبح خندان و خوشحال بیدار شد،موقع ورزش کردنم بازی می کرد و به زینا می خندید،

سرساعت همیشگی خوابید،مثل همیشه غذا و شیر خورد،برایمان دست می زد،آواز "دد"می خواند...

انگار که از سفر برگشته بود،دلتنگش بودم....

چه وقت کرونای لعنتی می رود و من هم از سفر برمی گردم؟

میروم در صف ورودی حرم امام رضا مچاله میشوم،می روم در آغوش عزیزانم،با مترو می روم کافه و بی استرس و تمییزکاری قهوه میخورم....