نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

امروز تصویری ویزیت شدم...همان تشخیص دکتر قبلی را داد،حالم یکجوری...نمی دانم اگر به انتخاب خودم بود

بین اینکه هوش معمولی داشته باشم یا مثل آلان باهوش باشم اما با بالا و پایین شدن های مدام سروتنین و دپانین،

کدام را انتخاب می کردم؟

پ.ن:ژنتیک خوب لعنتی دوست نداشتنی.....کاش آدم ها هیچ چیز خوب و بد را به ارث نمی بردند....

روزنگار

نشستم پای لب تاب،کنارم کتاب قطور فلسفه ی اسلامی است که شش سال پیش برای کنکور ارشد خریدم و حتی یکبار هم ورق نخورد تا امروز،

لیوان نسکافه و انبوه کاغذ سفید،

به خودم آمدم دیدم تنها هستم!روشنا چند روز است عصرها می رود خانه مادربزرگش تا من به تکالیف درسی! آقای میم برسم،زینا همین چند دقیقه قبل رفت خانه ی دوستش...

این جایی که هستم،کاری که دارم انجام می دهم همان زندگی موازی است که دوست  دارم....


شب نگار

اضطراب شب امتحان را دوست ندارم....حس آزادی بعد از امتحان را چرا....

برای رسیدن به این باید از آن دوست نداشتنی گذر کنم....

شب نگار شمالی

قاب بی نهایت زیبایی است....دریای آرام و آبی،کافی شاپ سنگی با چندتا پله که مشرف به دریاست،میز و صندلی و چتر و سکووووووووووووووت.....

وقتی از کنارش گذشتم به ذهنم رسید حتما یک نیم ساعتی تنها بروم و قهوه بخورم و به دریا خیره بشوم و بشورد و ببرد همه چیز را...

رفتیم با بچه ها،یکی رفت پارک و دیگری هرچه دم دستش بود می خواست تا بردارد و بکند توی دهانش....فقط الکل می زدم و از دم دستش خطرناک ها را بر می داشتیم....قهوه خیلی شکر داشت و روشنا به بغل اصلا نفهمیدم چه خوردم!!

یکی از قاب های آرزو به دل!من همین است که شاید ده پانزده سال بعد بتوانم تجربه کنم....