نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

این انصاف نیست!

ما هرچهار نفر باهم همزمان کرونا گرفتیم،هیچ کس نمی تواند به دیگری لیوان آب بدهد...

آنکه به زور بلند می شود تا دمنوش درست کند منم با درد بی امان در سر و کمر و دست و پا....

روزنگار

تست دادم نمی دانیم کروناست یا آنفولانزای فصلی وسط تابستان!

هرچه هست دو سه روزی است من نه حوصله ی بغل کردن زینا و روشنا را دارم و نه در آغوش آقای میم رفتن را،

ویروس، تنهایی و تنها گریزی هم دارد انگار،البته اگر بدن درد و دل پیچه و گلو درد و کمر درد اجازه بدهد!

شب نگار

امروز بعد از خوابیدن روشنا که بی قراری می کرد،کمی خانه را جمع و جور کردم،زینا رفته بود خانه ی دوستش،تازه می خواستم کمی بخوابم تا ضعفی که داشتم رفع بشود که در زدند و زینا و چهارنفر از دوستانش با خنده و داد و فریاد آمدند خانه ما،

تقصیر خودم بود،صبح بی خبر از حال خودم بهش قول داده بودم دوستانش را بیاورد خانه تا بازی کنند،

کمی دراز کشیدم اما فایده نداشت،مسولیت چهارتا بچه با من بود،روشنا که بیدار شد سرحال بود،به فکرم رسید به مناسب واکسن یک سالگی روشنا و تولدی که نگرفتیم،یک کیک شکلاتی بپزم و با دوستان زینب تولد بگیریم!

باید بگویم به زور از جا بلند شدم اما همین که کیک را ریختم داخل قالب،به ذهنم رسید یک ریسه تولد و آهنگ تولد هم بزارم و تولد واقعی باشد،

ما فر نداریم و کیک قابلمه ای من هربار خراب تر از قبل می شود،این دفعه واقعا آش و لاش شد اما بچه ها با ذوق تزیین کردند و حتی یادم رفت شمعی که گذاشته بودم را روشن کنم!یک عکس گرفتیم و نشستیم به خوردن کیک شکلاتی خوشمزه با آب پرتقال!

تولد ساده و خودمانی بود که به همه خوش گذشت!



روزنگار

امروز روز جهانی شیر مادر و من دوتا تجربه متفاوت دارم از این دوران،

یادم هست از همان اول امیدی به خوب بودن شیرم نداشتم،خودم را برای شیرخشکی شدن زینا آماده کرده بودم و هیچ گاردی نسب بهش نداشتم مثل سزارین که برایم یک انتخاب بود در کنار روند طبیعی زایمان،

وقتی وارد اتاق شدم و زینای کوچک را آوردند تا شیر بخورد،آن اتصال محکم که برقرار شد،عشق(با کیفیتی که هرگز تجربه نکرده بودم)وارد جریان خونم شد،شیر زیادی نداشتم ولی زینا خورد و دوساعت روی دستم خوابید،این اتصال هرساعت و هر روز تکرار می شد،

برایم عاشقانه بود هرچند به کارهایم نمی رسیدم،شب ها بی خواب می شدم و زینا سیر نمی شد و مجبور به شیرخشک دادن هم شدم،اما او مرا رها نمی کرد،

دوسال تمام،وقتی از شیر گرفتم،یادم هست رفتیم امامزاده ای با مامان،هوا بارانی بود،اناری دانه کردم یس خواندم ثواب این مقدار اندک شیردهی را نثار بانویی کردم و آخرین شیر را همان جا دادم و آمدیم خانه،

چقدر گریه کردیم،هردوی ما،هم من و هم زینا

این جدایی دردناک بود،یک خلا عاطفی سنگین،

هنوز بعد از این همه سال جای خالی اش پر نشده و غمگینم....

اما روشنا

همه چیز به طرز دوست نداشتنی در من پیش می رفت،نمی دانم چرا

افسردگی سنگینی داشتم که مشاورم تشخیص نمی داد،بعد ها دکتر روان پزشک هم تشخیص نداد،اما من دوست نداشتم!

شیردادن به روشنا که او هم محکم به من چسبید در من هییییچ حالی به وجود نیاورد جز اینکه به شدت خسته بودم و دلم می خواست بخوابم و درد بخیه و کمرم نمی گذاشت،روشنای آرام و صبور من وقتی به ان آی سیو رفت تا چهل ساعت شیر من را نخورد،چون شیری نداشتم برای دوشیدن و گفتند کروناست بهتر است نیایی،

من به زینا و درد زیاد بخیه هایم چسبیدم که سر زینا اینگونه مرا آزار نمی داد،

روز سوم تولدش وقتی به ان آی سیو رفتم او را نمی توانستم پیدا کنم،وقتی بغلش کردم لخت بود،شیر که خورد نگاهم می کرد،من اشک ریختم،حس مادر بد بودن داشت من را می کشت،(آلان هم موقع تایپ دارم گریه می کنم)،چرا عاشق او نبودم؟چرا حسی که نسبت به زینا داشتم در من ایجاد نمی شد؟اما او عاشق من بود،با دهان کوچکش شیر را جستجو می کرد،همین شد که طاقت نیاوردم و با رضایت شخصی او را که حال خوبی داشت حتی زردی هم نداشت مرخص کردیم...

روشنا به من نمی چسبید،آنقدر آرام و خوش بود که شیرخشک را بی دردسر می خورد و گاهی شیرمن را و بعد می خوابید یا در سکوت به همه جا نگاه می کرد،

نوشتن این خط برای خیلی درد دارد اما می نویسم که موقع شیر دادن به روشنا احساس گاو ماده بودن داشتم!

دلم دنبال زینا بود،دنبال رژیم لاغری،دنبال برگشتن به روزهایی که موهای بلوند و سشوار کشیده و آرایش همیشگی داشتم و تیپ می زدم،

اما همه از دستم رفته بود و تجربه سر زینا بهم می گفت تا سال بعد برنمی گردد،

زندگی ،زینا و آقای میم مثل پنبه در هوا می چرخیدند و روشنای فهمیده ی من نقشی در این وسط نداشت اما من هیچ لذتی در شیر دادن به او نمی بردم،غذا خور که شد گاهی روزی یک یا دوبار آن هم فقط برای آرامش خودش به من می چسبید و آواز خوبی می خواند که هرگز در جای دیگری از او نشنیدم،

به توصیه پزشک اطفال یک سالگی می خواستم او را از شیر بگیرم و چون قرص آرامبخش خوردم یک ماه زودتر گرفتم آن هم بدون هیچ دعا و مراسم و گریه و زاری!

روشنا دو سه روزی به سمت می آمد و بغلش می کردم و او کمی بلیزم را می کشید و چون خبری نبود می رفت...

فقط دلم برای شنیدن آن آواز مخصوص اش تنگ می شود...

پ.ن:لطفا من را قضاوت نکنید...تا قبل از بارداری روشنا دلیل مهم ام برای دوباره مادر شدن همین اتصال بود و نمی دانم چرا موقع بارداری و تولد روشنا از بین رفت...

روزنگار

از بستر بیماری برخیزیدم!

همان نیمه های شب که خوابم نبرد فهمیدم حالم خوب شده و کرونا نبوده،باید یک شکرگزاری مفصل به خاطر همین خطر که از سرمان رد شد انجام بدهم،اگر من ناقل این ویروس می شدم و ده ها نفر درگیر می کردم،چطور خودم را می بخشیدم؟

از همان اول صبح که بیدار شدم اول روتختی و ملحفه و رو متکایی را عوض کردم و یک کوه لباس برای شستن جمع کردم جلوی در حمام!

آقای میم هوس باقالی قاتوق کرده و ساعت هشت صبح رفته تره بار تا حاضری نفر اول را بزند!!!

دیشب تا صبح نخوابیده،خانه در این سه چهار روز تبدیل به کوه لباس و ظرف و اسباب بازی شده،

دیشب اعتراف می کرد لطفا مریض نشو!

و من اعتراف کردم چه کیفی می کنی جلوی تی وی،کنترل به دست وقتی بچه ها پیشت نیستند و یک نفر غذا را برایت آماده می کند!!!

خلاصه به غیر از درد بیماری،استراحت این چند روز به من چسبید!

بروم برای شروع دوباره روتین پرکارم!!!!