نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

افتادم جلوی تلویزیون،با درد معده و بدن دردی که انگار به یک کتک مفصل خورده ام!

دیروز تولد روشنا بود،دوست داشتم برایش کیک بگیرم و روز عیدی دورهم باشیم،

اما آنچنان مریض شدم که راهی دکتر شدم و او گفت احتمالا کروناست اگر بدتر شدی تست بده،

این شد که بچه ها را پخش کردیم بین خانواده ها(می دانم باید قرنطینه می شدیم اما واقعا آقای میم توان جمع کردن بچه ها را نداشت)،

من فقط خوابیدم،خوابیدم،خوابیدم

اعتراف می کنم به آرزویی که داشتم رسیدم!(اینکه کرونا بگیرم بروم بیمارستان کسی به من کاری نداشته باشد فقط بخوابم)

امروز هم با ضعف و درد شکم سرکردم و روشنا آنقدر از روی من رد شد که ضعفم شدت گرفت!

زینا هم برگشت خانه،

نمی دانم کروناست یا یک ویروس فصلی؟؟

روزنگار

پف کردم شبیه شیرینی گردویی شب عید!

هزارتا کار دارم،از جمع و جور کردن ظرف ها و لباس ها تا صاف کردن لواشکی که دیروز درست کردم،زینا کلاس دارد و باید ناهار بخورد قبل از رفتن،

دیروز یک بسته دمنوش سحرخیز گران خریدم(سال هاست دمنوش کیسه ای نخریدم به نظرم گران بود)برای همچین  روزهایی که له و لورده ام

یک دمنوش فور ویمن را انداختم داخل لیوان و بوی رازیانه و بابونه پیچید،باید سرحال بیایم،هزارتا کار دارم...

شب نگار

امروز از آن روزهای لعنتی بود که هم بدخواب شدم،هم سردرد،هم بی خواب،هم هیییچ جای خانه جمع و جور نشد با آنکه سه برابر انرژی گذاشتم،هم بچه ها هر دو بدخلق بودند،آقای میم تا توانست سربه سرم گذاشت،زار زار گریه کردم از دستش،بدن درد ناشی از ورزش و شکستن رژیم را هم بهش اضافه کنید و.....تمام نمی شود!بچه ها نمی خوابند درحالی که هرشب این موقع خواب بودند....

دلم می خواهد بروم سرکوه بلند داد بزنم!!!!!

شب نگار

دراز کشیدم تا بخوابم...تشک و متکا خنکای مطبوعی دارند و من بی دلیل حس سبکی دارم،انگار بار یک کار سنگین را زمین گذاشته باشم...حال خوب امشبم را دوست دارم...