نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

کله ی صبح چی بار گذاشتی؟؟؟؟

زن کدبانوی درونم،بعد از اینکه دیروز به خاطر بی حوصلگی و درگیر یک پروژه بودن،دوبار غذاش سوخت!

از دیشب لپه را خیس کرد،گوشت را از فریزر درآورد و بعد از رفتن زینا موهایش را جمع کرد و رفت پای گاز تا قیمه درست کند!

و نتیجه اینکه آلان ساعت هفت و نیم صبح قابلمه قیمه روی شعله ی خیلی کم گاز در حال پختن است!!!!


تمام آنچه من انجام دادم

زینای خواب آلود را راهی مدرسه کردم،گوشی موبایل را برداشتم تا اس ام اس تبریک بانک و همراه اول را ببینم!(یکجور بیماری خاص!!!) 

به جای اس ام اس های اول وقتی آن ها،مغازه ای که برای خواهر فرنگ نشین کتاب زبان خریده بودم تبریک تولد فرستاده بود!!!!

نشستم پای گوشی تا خوابم بپرد،آرشیو واتس،آپم را نگاه کردم،چقدر زینا کوچک بود و روشنا یک نوزاد کچل ناتوان با دست و پای باریک،

ولی حالا هر دو بزرگ و توانا شدند،

این تمام آنچه بود که در این یکسال و چندماه و حتی قبل تر از آن انجام داده بودم،

حس خوبی داشتم،

وقتی سرگرم کاری نتیجه را آنچنان نمی بینی،

یک لحظه که می ایستی و از بیرون نگاه می کنی تازه می فهمی چه کردی!

دخترهای کوچکم بزرگ شدند،

با شیر و غذایی که من برایشان آماده کردم،با هزار ترفند بهشان خوراندم،به ساز بدغذایی زینا رقصیدم،روشنای کوچک و شیطان را دو دستی در حمام نگه داشتم تا لیز نخورد،بیماری ها را پشت سر گذاشتم،شب بیداری ها،روزهای کلاس آنلاین و اوج کرونا،تنهایی های آخر شب،

خوشحالم که گذشت و می گذرد،مثل قبل هرچه دانش و توانایی داشتم و دارم در دستانم گرفتم تا دخترها شاد و قوی بزرگ بشوند،دور از تله ها و طرحواره ها و غم های الکی.


چای،بامیه و دیگر هیچ

دلم چای و بامیه بعد از افطار را خواست،وقتی سفره افطار جمع می شود،شب از نیمه می گذرد،نه بچه ای مدرسه دارد،نه نوزادی بدخوابی،

بیکاری هست و چای و زولبیا و بامیه و فیلم تا خود سحر.‌..

جان کندن در مسیر تغییر

به نسل بعد،بچه های روشنا و زینا و دوستان شان بگویید

مونا در روزهای آغاز سی و دو سالگی برای کاهش وزن،داشتن بدن زیبا و استقلال مالی،

جان می کند!

از هفت صبح تا نیمه شب....

پ.ن:حرکت مورچه ای،شکست خوردن و رفتن برگشتن های بسیار و در نهایت استمرار،استمرار،استمرار

پ.ن:نگرانم از طوفان هایی که این خرده خرده آجر و چوب روی هم چیدنم را خراب کنند....

از خون جوانان وطن...

همین طور که دارم آشپزخانه را تمیز می کنم،ظرف می شورم،به فیلم دیشب فکر می کنم،به آخرین سکانس های سریال خاتون،آهنگ از خون جوانان را پلی می کنم،غم می نشیند گوشه ی دلم،

آنجا که درِ قطار به سمت سیبری بسته می شود،چهره ی مصمم شیرزاد،رضا و بقیه در ذهنم ثابت می ماند،

قرن قبل این روزها و دهه های بعدش چقدر جوان به ناحق با سرنیزه ی اجنبی ها کشته شدند،

از خودم می پرسم ایران که مردمانش همیشه راه درست را خواستند،مخالف اشغال و زور و تزویر بودند،

چرا قرن هاست درجا می زند؟درگیر است بی سرانجام؟

با آن همه شجاعت،درایت و امید باید جای دیگری می بودیم،

یک کلمه پیدا می کنم "خیانت".

لعنتی ترین آفریده ی شیطان،ریشه را می خورد و هرچه هست از می پاشد...