نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

نمایشگاه کتاب

منِ گذشته،ده سال قبل و قبل ترهایش،این روزها شاد و شنگول بود،

بن کتاب و کیف پرپول بر دوش لیست خرید در دست در نمایشگاه کتاب می چرخید،هرچند آقای میم اصلا خوشش نمی آمد و هرسال من را با خانواده اش می فرستاد نمایشگاه تا تنها نباشم،

من از یکجایی خانواده را می پیچیاندم!و تنها می چرخیدم برای خودم!

کمی بعد از سال ۹۲ دیگر نرفتم،همه چیز در من تغییر کرد،یک تغییر آرام دلگیر که بعدها شتاب بیشتری گرفت و شادمانی به همراه آورد،

در کتاب خواندن بالغ شدم،آن هول و طمع کتاب زیاد خریدن و گاهی نخواندن شان،جای خود را به کتاب گزیده خریدن(امانت گرفتن،الکترونیکی خواندن) داد.

مادر که شدم موضوع کتاب ها تغییر کرد،تا یک سال شهرکتاب نزدیک خانه ی مان بود و پاتوق من و زینا(کتاب هایش تمیز و نو به روشنای عاشق کتاب رسیده)

این روزها هم سالی یکی دوبار می روم باغ کتاب،

مثل سطح روغنی شدم کتاب ها از رویم سُر می خورند!و من نمی گیرم شان!!!البته که گرانی ها،وقت نداشتن هم بی تاثیر نبوده در این نمایشگاه نرفتن ها.

اگر رفتید جای من هم قدم بزنید و از حال خوبی که دارید لذت ببرید.

نظرات 8 + ارسال نظر
پارادوکس چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 ساعت 14:12 http://Limooa.blogfa.com

سلام
من از نمایشگاه کتاب کتابخونه کتاب فروشی خیلی خوشم میاد روح آدم جلا پیدا میکنه

دقیقا من هنوز هم ته دلم ذوق می کنم وقتی اسم نمایشگاه و فروشگاه کتاب میاد!

نشاط چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 ساعت 13:11 http://neshat1.blogfa.com

راستی یادم میمونه از این به بعد جای شما هم کتاب بخونم

آفرین چه کارخوبی!

نشاط چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 ساعت 13:09 http://neshat1.blogfa.com

عه بقیش نیوفتاده؟؟؟ چه بد ...
دومی هم اینکه نگران اینکه دخترتون از کتاب بدش میاد نباشید معمولا یکی اینطوری تو خانواده هست

نگران نیستم نشاط جان،از کتاب بدش نمیاد ولی مثل روشنا کتاب دوست هم نیست
من مدتی پذیرفتم جهان با تمام تفاوت بین مردمانش زیباست
تفاوت بین دخترهایم را از ته دل دوست دارم

نشاط سه‌شنبه 27 اردیبهشت 1401 ساعت 01:11 http://neshat1.blogfa.com

خب اول اینکه یکی از رفیقام توی یه کتابفروشی کار میکنه و گاهی اوقات که کار داره زنگ میزنه به من و منم با کله میرم جاش میمونم

وای چه خوووووب
منم میخوام از این رفقا
منتظر دوم و بقیه اش بودم که انگار ثبت نشده

محدثه دوشنبه 26 اردیبهشت 1401 ساعت 08:16

من حسم مثل خودته اما نمایشگاه کتاب رو دوست ندارم … اصلا جای شلوغ بهیچوجه… اصلا جایی نیست که قدم زدن توش بهم حال خوب بده…

من هم خیلی شلوغ دوست ندارم

نسترن یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 15:45 http://second-house.blogfa.com/

منِ ده سال پیشت چقدر شبیه من بوده...
کییییف میکردم
تازه کلی راه داشتم تا نمایشگاه کتاب
چند ساله نمایشگاه بغل گوشمه و من؟! حتی به رفتن فکر نکردم

به نظرم تغییر می کنیم و این لازم رشد کردن

آرامش یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 13:40

اتفاقا منم سال‌هاست نرفتم
ولی یادم میاد یکی از روزای خوش کودکی و نوجوانیم این بود که با مامان میرفتیم نمایشگاه و چقدر خوش می‌گذشت اگه هیچی هم نمی‌خریدیم کلی چیزای خوب اشانتیون و جایزه و سرگرمی‌هایی که برای بچه‌ها تو غرفه‌ی کودک و نوجوان هست نصیبمون میشد...
دارم فکر می‌کنم با بچه‌ها برم و اونها هم طعم خوبش رو بچشند، کاش بشه!!
البته با بچه ها نمیشه اون‌طور فارغ بین غرفه‌ها قدم زد ولی همین‌ که حس خوبی به کتاب و نمایشگاه کتاب و اون محیط فرهنگی پیدا کنن بنظرم کم چیزی نیست...

من هم دوست دارم بچه ها رو ببرم اما زینا آنقدر اهل کتاب نیست و بهش خوش نمی گذره،منتظرم چندسال دیگه با روشنا برم عشق کتاب

مامان چیچیلاس یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 12:08 http://Mamachichi.blogsky.com

منم نمایشگاه کتاب دوست ندارم

چرااا؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد