نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شادی گمشده

مدتی است نگرانم،دخل و خرج دلم با هم نمی خواند،شده ام دخترک جوان بیست ساله ای که هرچه ببیند می خواهد!

در حالیکه در بیست سالگی آدم قانع و راضی بودم،

قیمت ها هم که انگار هربار تکه ای از اعصاب من را می کند و تا مدت ها حفره ای خالی باقی می ماند،

آقای میم هم همین شده،کف کارت بانکی اش را باید جارو کشید و خرید کرد،

آنچه به عنوان شغل دوم قرار است دنبال کنم(بازار کریپتو)، هم خوب پیش نمی رود،اکثر شب ها روشنا بدخواب است و من هم بی خواب،تمرکزی برای پیش رفتن نمی ماند،

این شوک قیمتی اخیر هم نگران ترمان کرده،انگار نشستیم منتظر سونامی تا بشورد و ببردمان،

آقای میم کم حوصله است و من درونم نق نقو(چقدر خوب بچه ها هستند سرم را گرم می کنند تا کلمه ای به آقای میم غر نزنم)

فقط روشنا شاد است،لباس های زینا را می پوشد،با اسباب بازی هایش بازی می کند،اصولا سهمی از خریدها ندارد(بس که گران و بی کیفیت شده)،اما سرخوش است،

بچه ها چقدر ذاتا شاداند و بزرگترها دربه در شادی.

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا جمعه 30 اردیبهشت 1401 ساعت 19:51 https://spread-of-silence.blogsky.com

ان شالله روزی برسه همه ی ما مثل روشنا شاد باشیم

نشاط پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1401 ساعت 18:32 http://neshat1.blogfa.com

الهی که اوضاع درست شه و شادی مهمون خونتون شه

شادی برای همه باشه

نسترن پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1401 ساعت 08:11 http://second-house.blogfa.com/

چقدر همه مون مثل همیم...‌‌
ومنی که ولع خرید دارم اما سعی میکنم بیرون نرم تا نبینم و نخرم
جاااانم به روشنا....بنظر من اصل انسانیت رو تو کودکی میشه دید

خرید غیرضروری ناشی از استرس نسترن جان
من هم دوران پراسترسی دارم نسبت به قبل و برای خارج شدن ازش راهی فعلا دم دستم نیست!
البته تغییر نگرش هم در این موضوع دخیل
بچه ها خیلی خوب اند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد