نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خنکای شب بهشتی

روشنا روی پایم خوابیده

پنجره باز است،نسیم خوبی می آید،چنددقیقه قبل باد و باران زد،هرچند کوتاه اما هوا خنک تر شد،

 یک ساعت قبل همسایه های مان خانوادگی پیاده با بچه ها می رفتند مسجد شهرک برای مراسم امشب،

از پشت شیشه نگاه شان می کردم،این حرکت های دسته جمعی را دوست دارم هرچند خودم اهل خلوتم.

نگهبان برج نشسته زیر پنجره ما و با صدای بلند با کسی خوش و بش می کند،

حالا مراسم ها شروع شده و سکوت شب مرا گرفته

حس خوبی دارم

بهار من زنده می شوم 

آخرشبی

زینا خوابیده،

روشنا کم کم وارد مرحله ی خوابیدن می شود،خودم هم باید بخوابم تا فردا صبح بعد از رفتن زینا نخوابم،

این روزها با نیروی قدرتمند دوست نداشتنی در زورآزمایی ام،خواب و خوردن،

هر دو یکدفعه برسرم خراب شدند،

ماه پیش این موقع دوکیلو و نیم لاغرتر بودم و شب ها تا دو بیدار،

اما آلان ساعت ده و نیم شب خوابم می گیرد،صبح می خوابم،ظهر می خوابم!

ورزش و رژیم به در بسته خوردند،درس پرایس اکشن هم قدم مورچه ای جلو وقدم فیلی!فراموشم می شود!

گاهی به خواهر آقای میم فکر می کنم،ده سالی از من کوچکتر است و جز دانشگاه رفتن هیچ کاری انجام نمی دهد،دلم می خواست آنقدر باهم صمیمی بودیم تا حسرت این روزهایم را به او بگویم،اینکه برو باشگاه و هیکل و سلامتی ات را بساز،رانندگی کن،دنبال کار و استقلال مالی برو،دایره دوستانت را شکل بده،بگذار زندگی در تمام ابعادش در تو جریان پیدا کند،

دوران بیست سالگی من در تقلای بی پایان و بی نتیجه خوب زندگی کردن کنار آقای میم و دوران اولیه مادری کردنم گذشت،

و امروز باید سه برابر آن روزها برای داشتن هرچیزی "برایِ خودم"تلاش کنم

می دانم این از ناشی از تصویر زشتی است که در خانواده های سنتی شکل گرفته،"مادر تمام و کمال برای بچه هاست نه خودش".

این روزها تمام می شود و باید قطع کننده این حلقه ی غلط باشم.