نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

بُعد منزل نبود در سفر روحانی...یا کاش منم همسفرت بودم

از وقتی رفتی

از همان غروب روزتاسوعای غمگین که در تراس سوار ماشین شدنت را دیدم

دلم کنده شد همراهت رفت،تمام دیشب محزون بودم و نگران،نگران شب و جاده و رانندگی ،وقتی رسیدی مهران،وقتی آنتن گوشی ات رفت،فهمیدم از رمز رد شدی

غم ام بیشتر شد

گذاشتم به حساب غم روز عاشورا،غم اینکه عزاداری نمی توانم بروم،

قرص ضد افسردگی ام را خوردم و با کارهای خانه و بچه ها مشغول شدم و منتظر که پیام ام دوتا تیک بخورد،بعد تیک آبی بخورد بعد جوابم را بدهی

جوابم را عصر فرستادی

و من و دلم هر دو باهم آب شدیم....

نظرات 4 + ارسال نظر
زینب چهارشنبه 19 مرداد 1401 ساعت 13:50

عزاداریتهات قبول عزیزم امیدوارم دلت سبک شده باشه.
در ضمن اونقدر تو وبلاگت زیرپوستی ما رو با آقای میم بد کردی و اونو مسئول حال ناخوبت میدونیم، من از دیدن واژه عزیزم تعجب نمودم

ای ناقلا!آقای میم برای دلجویی از من که تنهام گذاشتند بسیااااار مهربان شدند در این سفر!!
چون با دوستان خیلی بهشون خوش می گذره
هرچی بیشتر خوش می گذره بیشتر مهربون می شوند!!!!
و البته که منشا حال خوب و بد آدم ها بیشتر درونی و کمتر بیرونی!

سپیده سه‌شنبه 18 مرداد 1401 ساعت 21:39 http://Sepidehalipour.ir

سفرشون سلامت و دلت آروم

آرامش سه‌شنبه 18 مرداد 1401 ساعت 08:57

عزیزم سفرشون بی‌خطر...
زیارت تو و دلت هم قبول باشه :))

آرامش عزیزم مثل همیشه کوتاه نوشتی و زیبا❤

مامان چیچیلاس دوشنبه 17 مرداد 1401 ساعت 20:37 http://Mamachichi.blogsky.com

باورم نمیشه! من اگر بودم الان تو پوستم نمی گنجیدم. چند ماه پیش یک سفر چند روزه رفت و چه خاطرات خوشی دارم از اون چند روز

من هم همین فکر رو می کردم اما از بدحادثه روشنا مریض شده و من درگیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد