نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

مهر نامهربان

خوابم می آید،این چهار روز از مهر را در حالتی گذراندم که شبیه استند بای بودن است،آماده به کارِ بیکار!!!

صبح هفت بیدارم،زینا را می برم مدرسه،می آیم خانه خوابم پریده،  روشنا خواب است می توانم بروم سراغ هرچه می خواهم اما نمی توانم!کسل و خواب آلودم

دراز می کشم  و گوشی به دستم،گوشی ای که تمام راه های ارتباطی اش قطع شده و جز وب خواندن و در یکی دوتا اپ لباس گشتن کاری ندارم

خشمگینم

مضطربم

ناامیدم

بیمناکم

حس ابله بودن دارم

سناریو هر دو طرف به شدت تکراری و بی فایده است

توهین ،آدم کشی،آتش زدن،مرگ بر گفتن

قرار بود مهر پر از شادی شروع مدرسه باشد،هوا خنک بشود،نم باران بزند،لباس های گرم بیاید دم دست،

هوا ملس بشود،برگ های زرد و نارنجی بریزد کف خیابان خیس از باران

اما هوا غبار  دارد،زمین غمگین است،آدم ها خشمگین اند،باران نمی بارد،بچه مدرسه ای های طفلکی شادی شان همان روز اول  رنگ باخت

کاش مهر کمی مهربان تر بود....