نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

همسایه

در برج ۹۶واحدی ما،

هرکس داستان متفاوتی دارد.

جوری که گاهی از تفاوت بین ساکنان برج،شگفت زده می شوم.

به خاطر زینا با چندتایی از همسایه ها دوست شدم.

وجه اشتراک ماهم داشتن دختربچه های دبستانی است،

دوستان من در تهران غریب اند،به واسطه کار همسرانشان به تهران مهاجرت کردند.

اکثرا بچه های کوچک دارند،زنان جوان صبوری که رنج غربت را به امید زندگی بهتر در این شهر گیج و گم،تحمل می کنند.

قصه امروز من از پنج شنبه صبح شروع شد که دوستم خانم نون باصدای لرزان زنگ زد که دختر بزرگش باید بیمارستان بستری بشود و سه تا بچه کوچکش را بیاورد خانه ی ما؟

روز قبل خانه ی شان بودم و کیک هل و چای به خورده  و خیاطی کرده بودیم

باورم نمی شد یکدفعه آنقدر تغییر؟

این شد که آلان چند روزی هست من مادر پنج فرزند کوچکم،یکی همسن زینا،یکی پنج ساله و یکی همسن روشنا.

روز اول خیلی سخت بود،کم آورده بودم در سرم صدای دکتر ه در موضوع رنج دادن خودم برای دیگران می چرخید اما صدای ناراحت دوستم و تنهایی او بلندتر بود.

از دوم پدر بچه ها تمام روز پیش شان می ماند و فقط سه چهارساعتی که به بیمارستان می رود بچه ها پیش ما هستند.

به توانایی مادرهایی فکر می کنم که بچه های کوچک زیادی دارند.



نظرات 6 + ارسال نظر
اکبری جمعه 5 اسفند 1401 ساعت 18:19 http://mmern.blogfa.com/

سلام
ما هم در برج ۱۲۷واحدی زندگی می کنیم و چه خوب که همسایه ها با هم اینطور در ارتباط باشند .
البته خیلی ها دوست ندارند همیشه بین من و بچه هام سر این موضوع اختلاف بوده .
چه خوب و دلنشین می نویسی!

سلام
ممنونم از لطف شما
اختلاف نظر در این مورد زیاد!

Marzi دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت 18:33 http://rozegaremarzi.blogsky.com

خدا سلامتی و شفا بده به دختر اون خانواده.
و خیر و برکت بده به شما که کمکشون کردین.

وای زندگی تو برج به این بزرگی و شلوغی چه شکلیه اصلا؟؟
تصورش هم نمیتونم بکنم.

برای ما تهرانی ها زندگی شلوغ عادی
خدا رو شکر حالش خوب شد

مامان چیچیلاس چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت 15:58 http://Mamachichi.blogsky.com

آفرین کار خوبی کردی .همسایه یعنی همین

نسترن چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت 10:02 http://second-house.blogfa.com/

چهارتا بچه برام خیلی عجیبه مونا
وقتی فاصله ها رو خوندم متعجب تر شدم...
امیدوارم دختر بزرگ به زودی خوب و سالم و سرحال باشه

دوتاش ناخواسته بوده نسترن...نمی دونی مادرشون چقدر شکسته شده نسبت به پدر
به قول خودش دوسال اول تولد دوتا آخری ها رنگ آسمون هم ندیده
دعا کن براش خیلی حال خوبی نداره

آرامش دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 14:55 http://harim-e-del.blog.ir

وای چقدر سخت...
ولی اجرت پیش خدا جان محفوظه

ممنونم آرامش عزیزمخیلی سخت بود واقعا

کیمیا دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت 14:27

سلام عزیزم
ان شاءالله زودتر حال دخترشان خوب بشه و برگردن
خدا خبرت بده ، خیلی کار بزرگی کردی
ان شاءالله جزای خیرش رو دنیا و آخرت بگیری
دوستت دارم مهربون

کیمیای عزیزم
چقدر خوبی شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد