نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

اولین روز کاری

دیروز نزدیک ظهر موقع شستن ظرف ها  حساب و کتاب کردم و دیدم بعد از ظهر کاری ندارم،به رئیس جدید که آشنا هستند پیام دادم و ساعت ۳و نیم روشنا را گذاشتم خانه مادربزرگش و زینا را فرستادم کلاس و رفتم دفتر.

اولین روز کاری فوق العاده بود،هرچند موقع پانچ کردن دست هایم می لرزید! و سرعتم خیلی پایین بود اما یک ساعت بعد در دفتر می چرخیدم و یکجورایی کار را یاد گرفتم،خیلی خوشحال بودم واقعا فکر نمی کردم به این زودی مشغول کار بشوم.

رسیدم خانه آقای میم از برق چشم هایم فهمید چقدر خوشحالم.

اگر موضوع نگهداری بچه ها نبود هر روز عصر دفتر بودم ولی فعلا هفته ای دو،سه  روز می روم تا چه پیش آید.


قدم های اول،سخت و دوست نداشتنی

کتاب آیین دادرسی را ورق می زنم و هر سطر که می خوانم انگار یکنفر ته مغزم می دود و از هزارتوی راهروها،کشوی بایگانی دانشگاه را پیدا می کند و پوشه ها را فوت می کند!تا خاک ده_دوازده سالشان پاک شود و من یادم بیاید روزگاری این درس ها را خوانده ام!

خوش بینانه ترین حالت امسال قبول نمی شوم

می خوانم برای سال بعد،

برای من که روزی ۱۶،۱۷ساعت وقت درس خواندن ندارم،یک سالی روز دو سه ساعت درس خواندن ایده آل ترین حالت ممکن،استمرار همیشه جواب می دهد.

پشت فرمان می نشینم نفس عمیق می کشم تا یادم بیاید اول باید چه کنم تا ماشین روشن شود و نپرد!

برای راه افتادن،ترمز کردن،دنده عوض کردن باید چه کنم!!!

کمی بعد همه یادم می آید و منم که دارم آرام در خیابان خالی صبح جمعه رانندگی می کنم،تمام بدنم در انقباض است خسته می شوم انگار کیلومترها دویدم.

وزنم تکان نمی خورد اما هر روز ورزش می کنم،کم و بیش حواسم به خوراکم هست ولی ناامید نمی شوم ،از درس که خسته می شوم کفش هایم را می پوشم دمبل هایم را برمی دارم و نیم ساعتی عرق می ریزم بیشتر از این حوصله ام نمی کشد.

شب ها خودم را تصور می کنم که همه این مراحل را گذراندم و از آنچه بودم کیلومترها فاصله گرفتم

کاش میشد این روزها را شیفت کرد و پرید به روزهای خوب که لازم نیست آنقدر پرتنش و پرفشار تلاش بکنم،

کمی نفس عمیق لازم دارم.

شب تابستانی خنک

در تراس را باز می گذارم،باد نسبتا شدیدی می آید،

برای روشنا کارتن گذاشتم و زینا در لب تاب عکس می بیند و می خندد

می آیم روی تخت دراز می کشم،بعد از یک روز پرکار(مثل هرروز)،کتابم را برمی دارم تا در سکوت بخوانم،

دفتری که برای کار یاد گرفتن می روم آشناست،اصرار دارند حتما آزمونی که در شهریور برگزار می شود را شرکت کنم،

دیروز برایم یک کمد خالی کردند،کمی کار یادم دادند اما حیف که هر روز نمی توانم بروم،

هفته ای یکبار یا دوبار نهایتا.

دیروز که بر می گشتم از شدت استرسی که داشتم و تلاش کرده بودم خنگ به نظر نیایم!داشتم سکته می کردم،رسیدم خانه حس می کردم در فاصله بین نفس هایم از دست می روم!!!!!

اما

اما

چقدر حالم خوب بود،چقدر حس مفید بودن داشتم،یک هویت جدید ،یک شاخه ی نو  در درخت زندگی ام جوانه زده 

تنها حسرت بزرگ زندگی ام این است که کاش این تجربه را در هجده سالگی داشتم بی دغدغه  و آزاد تا امروز که بچه ها و آقای میم و خانه زندگی تقریبا هیچ فراغتی برایم نگذاشتند.

من کجام؟

محدثه ی عزیزم پرسیدی کجا هستم؟

خانه باغ نرفتم احتمالا هفته اول تیر می رویم بعد از امتحان های خواهر آخری

بعد از گذارندن یک هفته ی عجیب تلخ و ناراحت کننده،یک پیشنهاد کاری داشتم

وقتی رفتم جلسه میسر زندگی ام با نیم درجه چرخش فرمان!شروع شد و می دانم آخر راه از آنچه هستم کیلومترها فاصله خواهم گرفت

غول دوست داشتنی و نداشتنی دیگری دارم،رانندگی،

 او را دارم به گواهینامه  تبدیل می کنم،آرزویی که شب ها خوابش را می دیدم و روزها از پارک دوبلش شکست می خوردم و هی عقب می افتاد،

این روزها پر از استرس و هیجانم

پر از تنش 

تحت فشارهایی که برای حرکت لازم اند

امیدوارم اینبار پا پس نکشم و جا نزنم و تمام بشوند این دو موضوعی(کار و رانندگی) که نداشتن شان عمیقا به من احساس بی کفایتی می دهند‌.

کوکی شکلاتی ساده

دیشب فهمیدم به خاطر گردش حساب پایینی که دارم نمی توانم وام بگیرم،حس بدی که داشتم بدتر شد،

روشنا هم دوباره تب کرد و این شد که امروز تا ساعت ۴عصر غم من را دربرگرفته بود.

بعد از ظهر که روشنا تب نکرد و سرحال بود،خودم هم از خواب عصرگاهی خوبی بیدار شدم،برای اولین بار با بچه ها کوکی شکلاتی ساده درست کردیم،ذوق بچه ها که با پیش بند و ترافل های رنگی پشت اپن ایستاده بودند و کوکی های گرد شکلاتی را تزیین می کردند شبیه چسب زخمی بود روی قلبم،

قلبی که از دیروز تیر می کشد و به جای خون،غم پمپاژ می کند.