نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روز عید

غروب گذشته،کولر را خاموش کردم،ایستادم پای گاز،بوی پیاز داغ و سیب زمینی های نگینی در حال سرخ شدن در خانه پیچید،

روشنا بعد از سه ساعت خواب سنگین بیدار شده و بستنی می خورد

زینا رفته مهمانی ده کیلومتری،با مادربزرگ و خاله اش

آقای میم هم موکب داشتند و از ظهر رفته میدان امام حسین

امروز را دوست نداشتم،تمام ده_دوازده سال اخیر روز عید غدیر برایم سخت تر از سال قبل گذشته،علتش هم دیدن ناتوانی روزافزون پدربزرگم و غم و گریه مداوم مادربزرگم،پراکنده شدن نوه ها،فوت دایی و خاله ام و اقوام دور و نزدیک

همه و همه رونق و شادی روز عید را خانه مادربزرگم گرفته و فقط یک تشریفات اجباری برای رفتن تنها نوه های باقی مانده (یعنی من و خواهر کوچکم)به اصرار مادرم هست

امروز تمام مدت قلبم در فشار بود،خوشحالم که گذشت

پ.ن:منتظر شادی عیدی گونه ام...شادی که از شدت ذوق اشک بریزم

چهارشنبه بی حوصلگی

یک روزهایی مثل امروز بیشتر می خوابم حتی به درس خواندن هم نمی رسم

دست و دلم به جمع و جور کردن خانه نمی رود

دلم یک دوست می خواهد بروم خانه اش،بچه ها بازی کنند ما هم چای بخوریم و صحبت کنیم

حیف دوستم خانه نبود

خواهر فرنگ نشین هم سرکار بود نشد تصویری حرف بزنیم

دارم از بی حوصلگی هلاک می شوم....

اوضاع خوب یا نه؟

اعلام سحرخیزی!!!

البته اگر ساعت ۶و نیم صبح  سحرخیزی باشد(گروه های حقوقی که عضوم ساعت ۴ صبح اعلام سحرخیزی می کنند)!بیدارم و درس می خوانم،اول صبح خانه باغ فوق العاده است،هوای ابری،صدای پرنده ها،صدای پنکه و سکوت خیابان،

تابستان شلوغ شروع شد،درس و دفتر و زندگی و بچه ها،جوری که آلان بعد از شش روز که آمدیم خانه باغ هنوز خالی و آرام نشدم

البته که اتفاق خوبی هم نیافتاد،آقای میم برگشت تهران و نیمه شب تصادف کرد خدا رحم کرد خودش چیزی نشد اما ماشین دیگر ماشین سابق نمی شود،خانم راننده ی ضارب!به قصد خودکشی سه خشاب قرص خواب خورده بود و با سرعت گاز داده بود و کوبیده بود به ماشین بعد هم از ترس غش کرد!

امیدوارم روزهای بعد بهتر باشد.