نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

لایه های پنهان

من از لایه های پنهان آدم ها حالم بهم میخوره

این روزها که می گذرد

نشستم روی فرش آشپزخانه تا قهوه دم بکشد،ماشین لباسشویی لباس مشکی ها را می شورد،پیرهن و شلوار آقای میم را اتو کردم،امروز باید کوله پشتی اش را ببندم،فردا عازم کربلاست

پارسال وقتی رفت من ماندم و بغض در گلو و بچه ها

امسال به لطف آمدن خواهر فرنگ نشین،دلتنگی کمتر آزار دهنده است

خواهر قشنگم،مثل هرسال مستقل و قوی آمده،جوانه ای که بعد از شش سال دوری به درختی محکم تبدیل شده،از اینکه گاه و بیگاه در آغوش می کشم اش لذت می برم

زندگی با غم ها و شادی در جریان است

قرص های ضد افسردگی ام را دوباره شروع کردم

مگر این غم پایدار برود...