نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

افسردگی زنانه

پادکستی گوش می کردم و هم زمان خانه منفجر شده را جمع و جور می کردم که گفت:"تنها بیماری روانی که خانم ها بیشتر از آقایان با آن مواجه هستند،افسردگی هست،چون خانم ها بیشتر از آقایان شغلی دارند پر زحمت با ساعت کاری زیاد که معادل مالی مشخص ندارد"

این حرفی بود که تمام این سال ها مخصوصا بعد ازتولد روشنا هرشب بهش فکر می کردم.

جمعه

جمعه ها دست و دلم به کار کردن نمی رود

این می شود که آخر شب باید با بیل مکانیکی!راه باز کرد!!!!


آهسته و پیوسته با چاشنی بغض

نشستم روی زمین راهرو بین اتاق خواب ها،روشنا را تاب میدهم،دلم یکجوریه،می توانم بگویم جز دوران  بچه داری ام سر زینا،هرگز در زندگی چیزی که می خواستم شرایط اش جور نبوده و من همیشه حسرت به دل مانده ام.

حسرت اخیر هم همین پیشنهاد رئیس بزرگ بود که" هر روز بیا دفتر ماهی ۸تومن بهت میدم"

مادرم با هول و ولا گفت قبول نکنی ها،نگران خودش بود که هر روز نمی تواند بچه ها نگه دارد.

مادرهمسرم هم درگیر نوه های دختری اش هست و به جز هفته ای یکی دو روز نمی توانم روشنا را آنجا بگذارم.

کارآموزی،درآمد ثابت نسبتا خوب،استقلال مالی،رشد روابط اجتماعی همه جلوی چشمانم رفت هوا.

نزدیک بود در مقابل اصرارهای رئیس بزرگ گریه کنم.

گاهی پشیمان می شوم از شروع کردن درس و کار،من از روز تولد روشنا پنج سال به خودم فرصت دادم برای خانه ماندن و هنوز دوسال مانده،

گاهی مثل امروز دلم می خواهد بخزم کنج خانه نخ هایم را بردارم و مثل بچه ها به همه لج کنم و بگویم تا دوسال بعد هییییییییچ کاری نمی کنم نه درس می خوانم نه می آیم دفتر.

اما صدای مشاورم در سرم می پیچید آرام آرام پیش برو،

برای آدم کم صبری مثل من آرام پیش رفتن حس خوبی ندارد.

فقط یک ساعت

خواهر فرنگ نشین عکس فرستاده از خانه اش،هوای بارانی و خانه ای که اول صبح تاریک و روشن است،رومیزی که با خودش برده را پهن کرده روی میز ناهارخوری کوچکش،گلیم هدیه دایی را انداخته کنار مبل هایش،فنجان قهوه اش روی اپن و من...فقط یک ساعت دلم می خواست مهمان او و خانه اش بودم...


تعارض مهارت ها

داشتم لباس پهن می کردم روی بند که یادم آمد صدقه سر!"تردز" فهمیده بودم این روزها ماشین های قدیمی از صفرشان گران تر خرید و فروش می شوند و به آقای میم گفته بودم و او از به روز بودن من تعجب کرده بود....

آن موقع ها که فقط مادر و زن خانه بودم چقدر دست و پا می زدم تا بسته نمانم،بخوانم بدانم حتی اگر خبرهای اعصاب خردکن اقتصادی و سیاسی بود که علاقه نداشتم،یا مباحث دینی و فلسفی بود که دوستشان داشتم

زن طفلکی درونم چقدر شاخه به شاخه پرید تا ثابت کند راکد و بیکار نیست

اما حالا در محیط کار به اندازه یک دختر بچه ۱۸ساله هیچ نمی داند!

نه درس هایش یادش مانده،نه تایپ سریع و اکسل و ورد بلد است،نه بایگانی کردن نه نوشتن اظهار نامه و لایحه و ....

کاش جهت دار جلو رفته بودم،کاش روزی که کتاب های حقوقی گران بهایم را جعبه کردم و گذاشتم سرکوچه آنقدر خسته و دلزده از درس نبودم

و تمام این ده_دوازده سال خرد خرد فقط همین ها را خوانده بودم

کمی تایپ و اکسل و ورد تمرین می کردم

کاش می دانستم مهارت شغلی داشتن برای به روز بودن کافی است

هرچند زن خانه دار هنرمند درونم خیلی آرامش داشت و با نخ های رنگی کیف می کرد

من آدم خانه نبودم و تمام این سال ها بی جهت دست و پا زدم.