ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
بعد از مدت ها مهمانی رفتیم،خانه عمه آقای میم
کمی فکر کردم چه بپوشم،بعد دیدم هردوساعت باید روشنا را ببرم دستشویی پس به مانتوی بلند مشکی اکتفا کردم
حوصله آرایش هم نداشتم که صدای آقای میم در سرم پیچید که "دوست دارم آراسته باشی"
به ریمل و ضدآفتاب اکتفا کردم.
انگشتر و دستبند و ساعت هم به زور!دستم کردم.
وقتی وارد جمع شدم یکدفعه انگار همه چیز برایم بی معنا شد!
خب حالا که چی؟
سلام و احوالپرسی کردن با این ده دوازده نفر فامیل واقعا چه فایده ای دارد وقتی من باید به تک تک جملاتم فکر کنم تا در خانواده همسر به گزافه گویی و بی ربط گویی و احیانا تکه انداختن محکوم نشوم؟
خیلی زود حوصله ام سررفت،سختی بردن روشنا به دستشویی هم اضافه شده بود.
هفته قبل هم با دایی و دخترخاله ام به خانه باغ رفتیم،
آنجا هم روی جملاتم فکر می کردم،سعی می کردم در مورد مسائل جدی با هیچ کدامشان هم کلام نشوم،اگر جمله ای گفتند که حاشیه داشت سکوت کنم و....
با آقای میم هم همینم،کمتر حرف می زنم و بیشتر فکر می کنم نکند خسته باشد،روی مدار غر باشد،حوصله شنیدن نداشته باشد و ...
همه ی این ها باعث شده تنهایی را به هم صحبتی با آدم ها ترجیح بدهم
امشب تمام راه به این فکر می کردم نکند تصمیم گرفتم از درون گرایی به انزوا پیش بروم؟
یه زمانی جای تو بودهم
تو پست دیگهای نوشته بودی پوست روانیت کلفت شدن
خبر خوب اینه که از این مرحله هم میگذری و میرسی به جایی که دیگه نگران این نیستی که دیگران از حرفات چه برداشتی میکنن. واقعیت اینه که ما هیچ کنترلی رو ذهنیت بقیه نداریم، اونا بر اساس روانرنجوریهای خودشون برنامه ریزی ذهنی خودشون رو دارن، مهم نیست ما چی بهشون ارائه میکنیم، اونا دادهی ما رو میبرن تو برنامهی خودشون و خروجی خودشونو تحویل میدن.
مهم اینه که تو مسیر رشدت کم نیاری و به قویتر شدن ادامه بدی. تو مسیر خوبی هستی. برات آرزوی موفقیت میکنم.
شاید اینجا مجالی برای توضیح نباشه,اینکه نوشتم پوست روانی ام کلفت شده ببشتر تو روابطم با آقای میم صادق و کمی اطرافیان
ممنونم
میخواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم
کاش میشد ...
واقعا....کاش بود
کم گوی و گزیده گوی چون در
خیلی هم خوب
شاید...اما ترس از قضاوت شدن اصلا خوب نیست
ای کاش منم کمی درون گرا میشدم
گاهی حس میکنم چقدر صحبت کردم و بعدش پشیمونی ...
یکبار وقتی این موضوع رو تو گروهمون به اشتراک گذاشتم نظرشون این بود این دیدِ خودم به خودمه نه واقعیت بیرونی... ولی خودم واقعا دلم میخواد کمتر صحبت کنم و بیشتر شنونده باشم...
آرزوی تمام روزهای من تو دهه بیست تا حتی همین امروز همین که کمتر حرف بزنم
من هم پشیمون شدم،قضاوت شدم،ضربه خوردم
همین ها باعث شد کم کم به سکوت که آرزوی دست نیافتنی برام بود برسم
حالتون رو درک میکنم.واقعا حق دارین. خیلی سخته تحمل این مهمونیها. فکر کنم آقای میم دوستتون داره و میدونه که خیلی قشنگین و دوست داره این رو به بقیه هم نشون بده مثل بچهای که زیر تکلیفش ستاره زده باشن .من هم تو جمع آدمهایی که درکم نمیکنند راحت نیستم. انگار زبان گفتاریمون با هم فرق میکنه. می دونین همه آدمها طنز و شوخی، تشبیه و استعاره و ایهام و... رو درک نمیکنند. بعضیها هم دوست دارن ما همون صفت بدی رو داشته باشیم که تو ذهنشون برامون در نظر گرفتن تا در برابر شایستگیهامون دفاعی داشته باشن. اون قدری فشار میارن که دقیقا همون جور رفتار کنیم.بهش میگن همانندسازی فرافکنانه. به نظرم باید سطح صحبت کردن رو تنظیم کنیم تا درکش براشون آسون بشه.خیلیها سکوت رو با غرور اشتباه میگیرن.
خانم دکتر عزیز........بی نهایت جامع و کامل نوشتید،خیلی خوشحالم که برایم می نویسید و من از اینکه در همین چند خط کوتاه من را درک کردید سپاسگذارم