ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
امروز آنقدر بد و مزخرف بود که دلم می خواست می توانستم به هورمون ها ربطش بدهم اما طفلکی ها آرام سرجای خودشان نشستند
بچه ها و آقای میم من را به ستوه آوردند....
روانشناسی می گفت افسردگی یعنی من از زندگی ام ناراضی هستم.
این روزها مود بالایی دارم،شاید ماه ها بود اینقدر از درون شاد و راضی نبودم،
علتش؟
روتین مدرسه زینا و صبح زود بلند شدن.
حالا می توانم بگویم
من بنده ی زندگی روتین و سحرخیزی ام.
*عصر حدود ساعت ۳،به خاطر انعکاس نور به پنجره های برج روبه رویی خانه ما غرق نور کرم رنگ خورشید می شود و حتی رگه های آفتاب خانه را روشن می کند
من عاشق این نور غیر مستقیم هستم.
*با روشنا قدم زنان رفتیم سمت مدرسه زینا و پارکی که آنجا هست،هوا آرام آرام خنک می شود و من از این تغییر دما خوشحالم.
*سحرخیزی به خانه ما سر زده!
بچه ها هر دو شب حدود ۱۰خواب هستند و صبح بین ۷تا۸ بیدار،
من هم برای اینکه بتوانم درس بخوانم ساعت ۶بیدار می شوم و تصمیم دارم کم کم به ساعت ۴ صبح برسم.
*زینا سامان گرفته!می رود مدرسه، بازی می کند،حرف می زند،نقاشی می کشد,مشق می نویسد،خوشحالی از برق چشم هایش معلوم است.
*برای خودم هدیه گرفتم!برای گذراندن هفته های سخت و شلوغی که داشتم.
حالا همه چیز آرامش نسبی گرفته و پاییز می درخشد.