نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خبری نیست جز کمی غم و بیشتر خشم

امروز آنقدر بد و مزخرف بود که دلم می خواست می توانستم به هورمون ها ربطش بدهم اما طفلکی ها آرام سرجای خودشان نشستند

بچه ها و آقای میم من را به ستوه آوردند....

همچنان شاد و خوشحال!!!

روانشناسی می گفت افسردگی یعنی من از زندگی ام ناراضی هستم.

این روزها مود بالایی دارم،شاید ماه ها بود اینقدر از درون شاد و راضی نبودم،

علتش؟

روتین مدرسه زینا و صبح زود بلند شدن.

حالا می توانم بگویم

من بنده ی زندگی روتین و سحرخیزی ام.

کمی از پاییز

*عصر حدود ساعت ۳،به خاطر انعکاس نور به پنجره های برج روبه رویی خانه ما غرق نور کرم رنگ خورشید می شود و حتی رگه های آفتاب خانه را روشن می کند

من عاشق این نور غیر مستقیم هستم.

*با روشنا قدم زنان رفتیم سمت مدرسه زینا و پارکی که آنجا هست،هوا آرام آرام خنک می شود و من از این تغییر دما خوشحالم.

*سحرخیزی به خانه ما سر زده!

بچه ها هر دو شب حدود ۱۰خواب هستند و صبح بین ۷تا۸ بیدار،

من هم برای اینکه بتوانم درس بخوانم ساعت ۶بیدار می شوم و تصمیم دارم کم کم به ساعت ۴ صبح برسم.

*زینا سامان گرفته!می رود مدرسه، بازی می کند،حرف می زند،نقاشی می کشد,مشق می نویسد،خوشحالی از برق چشم هایش معلوم است.

*برای خودم هدیه گرفتم!برای گذراندن هفته های سخت و شلوغی که داشتم.

حالا همه چیز آرامش نسبی گرفته و پاییز می درخشد.