بعد از مدت ها دوباره بین تخت بچه ها جاانداختم و آمدم بخوابم،
حالم هیچ خوش نیست....با بدترین شرایط جسمی و روانی به پاییز می روم در حالیکه می دانم این دومینو از فروردین ریخته و حالا شکل و ریختش بهم ریخته است،خراب شده و زشت به نظر می رسد....
خب تابستان هم تمام شد
امروز کلی کار دارم و رئیس بزرگ و خواهر فرنگ نشین هم از من قول گرفتند غروب دوباره برویم کافه!
دختر گل گلی تصمیم جدی گرفته با مادرم به عروسی برود،خواهر فرنگ نشین کارد می زدی خونش در نمی آمد که وقتی من عروسی نمی روم تو برای چی می خواهی بروی!!!
مادرم هم مانده وقتی باهم به عروسی می روند با چه زبانی با دخترگل گلی صحبت کند!!!
خریدهای ماهانه خانه مانده،زینا که امسال باید با پدرش باید کارهای قبل مدرسه را انجام بدهد(خرید لوازم التحریر و گرفتن کتاب)،استرس زیادی دارد چون آقای میم دقیقه ۹۰کارها را انجام می دهد و زینا عادت ندارد!
امروز باید خانه را تمیز کنم،لباس مدرسه زینا را آماده کنم،
خریدهایی که قرار است آقای میم انجام دهد را جابه جا کنم
نمی دانم کافه امشب را کجای برنامه ها جا بدهم!
البته امسال با این شرایطی که دارم (پاهام و امتحانم و بودن خواهر فرنگ نشین)تیک خوردن همه کارها غیر ممکن،
این هم از پایان بسیار متفاوت یک تابستان!
اراده عنصر مهم رسیدن به هدف هاست،یعنی سنگ هم از آسمان ببارد من کار خودم را به وقتش انجام بدم.
اعتراف می کنم در پروژه کاهش وزن سست اراده ترین ورژن خودم هستم و گرنه از ۱۷ فروردین تا حالا باید تمام می شد.
خواستم با ورزش و روحیه خوب شروع کنم و نشد
و آلان کمترین میزان فعالیت خودم را دارم،بیشتر در حال استراحتم مجبورم با کمترین کالری ممکن به خاطر زانوهام شروع کنم ،شاید این پارگی منجر به عمل بشود و با اضافه وزنم امکانش نیست.
این سفر به خانه باغ واقعا حس بدی داشتم،همه اش نشسته بودم،اگر جایی میرفتیم مثل خانم های مسن سنگین وزن لنگان لنگان راه می رفتم،انگار نه انگار با خواهر فرنگ نشین و دختر گل گلی فقط یک سال تفاوت سنی دارم!
پله های خانه باغ که هیچ!
بچه ها طبقه بالا می گفتند و می خندیدند و من پایین تنها بودم(خواهر کوچک فاینال داشت سه تایی رفتند فاینال بدهد)
خواهرفرنگ نشین پله ها را می دوید!!!
با پدرم پیاده می رفت نانوایی
با زینا و دختر گل گلی رفتند یک پیاده روی طولانی دور روستا
همه ی حس های بد فقط برای یک چیز بود: اضافه وزن من!
باید یکبار برای همیشه تمام کرد.
*صحبت کردن با دختر گل گلی خیلی جذاب!
همزمان مهارت های مکالمه انگلیسی و فارسی و پانتومیم!
به چالش کشیده می شود!
تجربه های بسیار متفاوتی دارد،
مثلا گفت ۱۷سالگی با یک سازمان که خانواده هایی در امریکا پیدا می کند تا آن ها با این خانواده ها زندگی کنند،به امریکا رفته!
بیست سالگی سه ماه در آرژانتین در آژانس مسافرتی کار کرده،دوهفته برزیل بوده،اتریش درس خوانده و حالا با اینکه اصلیت بلژیکی ندارد،در بروکسل زندگی می کند!
*دیشب به زینا و دخترگل گلی دیکته گفتم از متن کلاس اول،
خیلی خوب و با علاقه می نوشت،غلط هایش را به زبان خودش ترجمه می کرد و من به فارسی می نوشتم،
*به سختی و با ترس حرکت می کنم،از پله های خانه باغ بالا و پایین نمی روم،بازار و خرید با بچه ها نرفتم،کمک نمی کنم و بیشتر در حال استراحتم.
این نیز بگذرد....
یکجوری نشستم دارم قهوه میخورم که انگار این هفته آخر شهریور خانه تکانی ام را انجام دادم،خرید مدرسه و خواربار انجام شده،حالا باید چمدان ببندم و با خواهرفرنگ نشین بریم خانه باغ!
در حالیکه دکتر گفته راه نرو،وزن بدن روی پات ننداز،زانو بند ببند،
همه ی این ها باعث شده به هیچ کاری نرسم،حتی یک جاروی ساده.
می دانم که این مدل زندگی،یکجور حداقل زندگی،اینکه همه چیز نزدیک مدرسه بچه ها روی نظم و روال خودش قرار بگیره،خواسته زیادی نیست،
اما خب گاهی همین حداقل ها آرزو می شود.
امروز کم کم خانه را جمع می کنیم(با کمک زینا) و بعد می رویم خانه باغ.