نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

خواب

این روزها پناهگاهم شده خواب

چون آدم مصبوری!شدم

"مجبور به صبر"شدم

خواب های خوبی می بینم بیدار که می شوم حالم گرفته می شود وقتی حجم زندگی ام می ریزد روی سرم

پاهای خشک و دردناک،صبحی که باز خواب ماندم از درس،خانه بهم ریخته،ناهار و غذایی که نداریم....

روزگاری بود که وقتی بیدار می شدم می گفتم چرا نمی میرم؟آنقدر درد داشتم،درد روانی

این روزها در برابر آن روزها خوب به نظر می آید

فقط می خواستم با باشگاه رفتن،رفتن پیش مشاور،با بچه ها بیرون رفتن،این روزگار سخت را کمی آسان کنم که همه از من گرفته شد حداقل برای یک ماه!

آخ از هفته بعد که چه قرار مهمی داشتم و نمی توانم بروم

آخ از سه شنبه ای که مشاورم گفت بیا و من پنج طبقه بدون آسانسور چطور بروم مطب؟

آخ از روزهای فرد که بچه ها می روند باشگاه من باید کنج خانه استراحت کنم

هر روز گریه می کنم

من آدم ضعیفی نیستم فقط از اینکه برای به دست آوردن حداقل ها باید تلاش کنم و به مسخره ای از دست می دهم شان آزار می بینم....


نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن یکشنبه 18 شهریور 1403 ساعت 18:48

مونای صبورم این روزها هم میگذرند...
همه ما غم داریم... غم زیاد...

متاسفانه همین دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد