نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

صبح

یکجوری نشستم دارم قهوه میخورم که انگار این هفته آخر شهریور خانه تکانی ام را انجام دادم،خرید مدرسه و خواربار انجام شده،حالا باید چمدان ببندم و با خواهرفرنگ نشین بریم خانه باغ!

در حالیکه دکتر گفته راه نرو،وزن بدن روی پات ننداز،زانو بند ببند،

همه ی این ها باعث شده به هیچ کاری نرسم،حتی یک جاروی ساده.

می دانم که این مدل زندگی،یکجور حداقل زندگی،اینکه همه چیز نزدیک مدرسه بچه ها روی نظم و روال خودش قرار بگیره،خواسته زیادی نیست،

اما خب گاهی همین حداقل ها آرزو می شود.

امروز کم کم خانه را جمع می کنیم(با کمک زینا) و بعد می رویم خانه باغ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد