یکجوری نشستم دارم قهوه میخورم که انگار این هفته آخر شهریور خانه تکانی ام را انجام دادم،خرید مدرسه و خواربار انجام شده،حالا باید چمدان ببندم و با خواهرفرنگ نشین بریم خانه باغ!
در حالیکه دکتر گفته راه نرو،وزن بدن روی پات ننداز،زانو بند ببند،
همه ی این ها باعث شده به هیچ کاری نرسم،حتی یک جاروی ساده.
می دانم که این مدل زندگی،یکجور حداقل زندگی،اینکه همه چیز نزدیک مدرسه بچه ها روی نظم و روال خودش قرار بگیره،خواسته زیادی نیست،
اما خب گاهی همین حداقل ها آرزو می شود.
امروز کم کم خانه را جمع می کنیم(با کمک زینا) و بعد می رویم خانه باغ.