ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دیروز بعد از آزمون،توی مترو به این فکر می کردم هفته ی سختی که داشتم گذشت،چه خوب که زمان می گذرد،
این هفته فشار مادرم،آقای میم،کارهای تولد،آزمون هر کدام سنگ سنگینی بودند که من راشبیه فنر جمع کرده بودند،
اما خیلی آرام و با وقار با یک خواب هشت ساعت دوباره برگشتم سرجای خودم!
امروز باید ریخت و پاش های تولد را جمع کنم،لباس بشورم،با زینا امتحان فردا را تمرین کنم و از شنبه برای آزمون بعدی بخوانم.
پ.ن:
هنوز خسته ام با پادرد زیاد.
دلم یک خانه می خواست که دست بچه ها را بگیرم برویم آنجا،من فقط بخوابم بی دغدغه و خستگی درکنم و کسی مهربانانه میزبان ما باشد و با هم حرف بزنیم.
حیف جایی نیست.
خسته ام و احتمالا امروز در آغوش مهربان خواب فرو بروم.
چقدر اون خواب بعد از مدتها تنش درونی مزه میده ؟! کاش زودتر ازمون بعدی هم تمام بشه و شما یکم نفس راحت بکشی ...اصلا بری یه مسافرت خوب و چند روزی را فارق از دنیا بگذرونی .
اتفاق هایی افتاد که خستگی در کن بود واقعا
خدا قوت
خسته نباشی :)
ممنونم
سلام
براتون خیلی خوشحالم که از پس تمام اتفاقات و برنامه ها براومدید حقیقتا با خوندن نوشته هاتون احساس میکنم چقدر زن قوی و با اراده ای هستید نمیخوام شعارگونه حرف بزنم ولی واقعا این حس رو از تمام کلمات میگرفتم شاید خستگی و فشار و درماندگی هم داشت اما انگار از دلشون امید میومد بیرون..
واقعا چه خوب که میگذره شاید اگر اتفاقات و زمان کند بودند و دیر میگذشت یا اصلا برای ساعت ها توی یک موقعیت بودیم شاید الان انسانی روی زمین نبود..
چقدر کامنت تون خوب بود...این روزها به امید بیش از هرچیز دیگه ای نیازمندم