-
مادرخانه دار
پنجشنبه 11 خرداد 1402 12:23
صبح روشنا سرحال بیدار شد انگار دنیا را به من دادند،هر دو برای صبحانه کیک می خواستند. بساط کیک پزی را چیدم روی اپن و باهم شعر خواندیم و ترافل های رنگی را ریختیم روی کاپ کیک های شکلاتی همزمان با من،زن درون مغزم می گفت چرا نمیای دفتر فلان وکیل کار کنی؟ مادرم به آن خانم گفته بود دوست دارد با بچه هایش باشد. بارها حساب کردم...
-
تمام روز غمگین بودم
چهارشنبه 10 خرداد 1402 22:33
صبح خواب می دیدم یک اتاق بزرگ و دلباز در گوشه خانه ی مان پیدا کردم!می خواهم وسایلم را آنجا بچینم تا اتاق کارم بشود،آنقدر خواب خوبی بود که دلم نمی خواست بیدار بشوم اما روشنا با بدنی داغ آمد بغلم،اول فکر کردم من از سرمای کولر یخ کردم وقتی درجه گذاشتم شروع تب بود، آه از نهادم بلند شد،دوباره تب و مریضی بعد ده روز؟ تمام...
-
هپی سامر!!!
دوشنبه 8 خرداد 1402 23:33
از خوشی های من و زینا بستن موها با کلیپس ،روشن کردن کولر و خوردن یک لیوان شربت آلبالوی خنک
-
شب اول تابستان
یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 23:32
قبل از اینکه بخوابم،آلارام ساعت ۷صبح را پاک کردم،تابستان زینا رسما از فردا شروع می شود!
-
مهمان دوست داشتنی
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 23:14
امشب جیرجیرک ها مهمان باغچه ی کوچک زیر پنجره شدند...زینای بیمارم در تب می سوزد اما هر دو از شنیدن صدای جیرجیرهایشان شادیم. پ.ن: البته اگر روشنا کمی آرام تر حرف بزند!
-
شب پر ستاره
یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 22:48
عاشق شب های بهار و تابستانم....در سکوت و خنکای شب می شود تمام هیاهوها و خستگی و گرمای روز را فراموش کرد و جان تازه ای گرفت. به من باشد دوست دارم از موقع اذان تا خود صبح در همان یک متر در دومتر تراس زندگی کنم و هی ذوق کنم از دیدن رفت و آمد آدم ها در تاریک و روشن اول شب،شنیدن صدای اذان مسجد،لمس خنکای شب روی پوست...
-
جمعه دوست نداشتنی
جمعه 22 اردیبهشت 1402 09:52
تمام دیشب روشنا تب و تهوع داشت تمام شب زینا بینی اش گرفته بود و گریه می کرد تمام دیروز من فکر می کردم جمعه است و فردا شنبه ی دوست داشتنی ام شروع می شود زینا کل کتاب امتحان ریاضی دارد حوصله هیییییییچ کاری ندارم جز خوابیدن احتیاج به مادری دارم که زنگ بزنم و بروم خونه اش خیالم از ناهار و روشنا راحت باشد و بچسبم به ریاضی...
-
غروب روز آخر
جمعه 1 اردیبهشت 1402 19:56
چهار دقیقه به افطار مانده بود تلویزیون اسماالحسنی پخش می کرد همان طور که مشغول کارها بودم از قلبم گذشت:خدایا شکرت!برای تمام عبادت هایی که انجام دادم و انجام ندادم روزه هایی که گرفتم و روزه هایی که نشد،نتوانستم،بیمار بودم و نگرفتم امسال هم محروم بودم از روزه رمضان امسال هم موقع آخرین افطار دلتنگ بودم دلتنگ رمضانی که...
-
۳۳
سهشنبه 29 فروردین 1402 00:38
برداشت سی و سوم.... امیدوارم روز به روز شادتر باشم شادتر باشیم شادتر باشند... آرزوی من موقع بریدن کیک تولد ۳۳سالگی....
-
آنچه ده سال قبل خواسته بودم
پنجشنبه 24 فروردین 1402 22:15
خنکای آخر شب را دوست دارم،یکجور می دود زیر پوست آدم که مور مورم می شود،لبخند می نشیند گوشه ی لبم و پر از حس خوب می شوم. نشستم گوشه ی مسجد،روشنا کنارم پاستیل می خورد،زینا رفته سراغ دوستانش مفاتیح ام را ورق می زنم سال ۹۲ به دستم رسیده انتهای مفاتیح با خط خوب چند مدل دعا نوشتم برای "داشتن فرزند صالح"، یادم هست...
-
بهار من
چهارشنبه 23 فروردین 1402 18:23
قالب کیک را گذاشتم داخل فر و در رابستم،تایمر را گذاشتم روی سی دقیقه تا حواسم پرت نشود و بسوزد خسته از ده روز خانه تکانی دراز کشیدم کنار روشنا که داشت کارتون می دید هوا عالی ابر،در انتظار باران خنک و گاهی گرم گرد و خاک سالانه را از خانه پاک کردم نزدیک هشت تا کیسه زباله بزرگ بیرون ریختم تغییر دکور دادم پرده ها را شستم...
-
روز آخر سال
دوشنبه 29 اسفند 1401 11:48
چند روزی هست آفتاب را ندیدیم شب ها باران ریزی می بارد که آدم خیس نمی شود شکوفه ها غوغا کردند، سفید،صورتی،روی کوه ،کنار دیوار،ته باغ بچه ها به لطف تاب تازه وصل شده تقریبا همیشه در حیاط اند خانه باغ چند سری مهمان داشت و حسابی بهم ریخته شده بود،هرچه بود شستیم،تمیز کردیم،جابه جا کردیم،جارو و طی کشیدیم تا شد خانه باغ...
-
آخر سالی
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:48
روزهای آخر اسفند،نشستم روی مبل،منتظر روشنا تا بیدار بشود و برویم مغازه و فیل.تر شکنم را درست کنیم، ده روزی است چیزی ندوختم و دست و دلم هم به تمام کردن رومیزی شماره دوزی و دوختن کیف گلدوزی نمی رود. سالی که کرونا آمد هم مثل امسال عید چیزی نخریدم،اما خانه تکانی کردم امسال خانه تکانی هم انجام ندادم این شد که وقتی رفتیم...
-
دست مادرانه
یکشنبه 7 اسفند 1401 07:56
دیشب تا از راه رسیدیم زینا با همان لباس های بیرون خوابید،کیف مدرسه اش را چیدم،مانتو شلوارش را آماده کردم،خوراکی و میوه را گذاشتم داخل کیف، صبح بیدار شد همه چیز آماده بود به ذهنم رسید کاش هنوز دست مادرانه ای بود تا کم و کاستی هایم را جبران می کرد.
-
هدیه ولنتاین
چهارشنبه 26 بهمن 1401 08:12
تابه حال عصب کشی نکردم،یک راست رفتم سراغ ایمپلنت!!!!!! تقصیر بارداری و کرونا بود که دندان نازنینم از دست رفت و حالا باید سرجوانی!ایمپلنتش کنم! بگذریم دیروز تراسان و لرزان نشستم روی یونیت دندان پزشکی،دکتر گفت دندانت به عصب رسیده عصب کشی لازم! دستیار آمپول بی حسی را آماده کرد گفتم:" همه امروز کادو می گیرند ولنتاین...
-
پراکنده نوشت به بهانه برف
یکشنبه 23 بهمن 1401 08:53
صبح ساعت ۷از خواب پریدم،هر روزی که زینا مدرسه دارد من خواب درستی ندارم،شب هم که روشنا به خاطر بینی کیپش بدخواب بود،خلاصه خیلی سرحال!بیدار شدم،حس کردم پشت پنجره نور سفید یکدستی دیده می شود،پرده را کنار زدم همه جا سفید بود! شبیه بچگی هایم، بلیز بافتنی و دستکش برای زینا آماده کردم که یادم افتاد شاید تعطیل باشند، تعطیل...
-
همسایه
دوشنبه 17 بهمن 1401 09:15
در برج ۹۶واحدی ما، هرکس داستان متفاوتی دارد. جوری که گاهی از تفاوت بین ساکنان برج،شگفت زده می شوم. به خاطر زینا با چندتایی از همسایه ها دوست شدم. وجه اشتراک ماهم داشتن دختربچه های دبستانی است، دوستان من در تهران غریب اند،به واسطه کار همسرانشان به تهران مهاجرت کردند. اکثرا بچه های کوچک دارند،زنان جوان صبوری که رنج غربت...
-
نیمه ی بهمن
شنبه 15 بهمن 1401 10:14
اینجا آسمان کارت پستالی شده، آسمان به نهایت آبی،کوه های سفید یک دست،درختان کاج برفی، آفتاب درخشان،ابرهای پنبه ای،بادی که می وزد و ....انگار بهار خیلی نزدیک شده! ماشین های قالیشویی لول می برند و لول!تحویل می دهند!!! مبل های کهنه می رود تا نو جایگزین شود،مغازه ها حراج آخر فصل گذاشتند تا برای عید جنس جدید بیاورند. به...
-
حالم گرفته است
سهشنبه 4 بهمن 1401 11:35
نه اینکه بد باشم،نه قرص ها نمی گذارند افسردگی بیاید سراغم و از همه چیز دلگیر بشوم فقط خواب روشنا چپ اندر قیچی شده! نمی دانم ظهر می خوابد؟صبح می خوابد؟شب می خوابد،نصف شب بیدار می شود؟ دلیل اصلی هم خانه نشینی ماست حوصله سررفتن و انرژی که تخلیه نمی شود از سر زینا تجربه دارم،به این سن که می رسد کم غذا هم می شود،کم خواب،بی...
-
کمی وقت خالی لطفا!
شنبه 1 بهمن 1401 11:36
دیروز به خودم استپ دادم!ناهار هم حتی از بیرون گرفتیم فقط نشستم پای شماره دوزی امروز باید با بیل مکانیکی ظرف و لباس و اسباب بازی ها رو از سرراه جمع کنیم تا بتونیم راه بریم! پ.ن:استپ که میگم یکبار ظرف های ماشین رو خاالی کردم،دوباره چیدم،روی کانتر رو خالی کردم،سالاد درست کردم،سفره ناهار چیدم،جمع کردم،روشنای مریض رو دارو...
-
روزم مبارک
پنجشنبه 22 دی 1401 19:17
به مادری فکر می کنم به دو خط کمرنگ که به محض دیدنش پرت شدم به دنیای جدیدی از حس ها،ترس ها،عشق و خستگی به هیجانی که دوید زیرپوستم با شنیدن صدای قلبش بوها،ویار و ضعف و بی حالی و حال تهوع ناتمام برای سه ماه اولین تکان حباب مانندش،سکسکه کردنش،بزرگ شدنش جای پایش زیر پرده دیافراگم ام که تا چندماه بعد هم هنوز فشارش را حس می...
-
شب امتحان
چهارشنبه 21 دی 1401 08:16
برف می بارد....قرار است بازهم ببارد راستش این روزها درگیر امتحان های زینا هستم،پاشنه آشیل تربیت من درس خواندن است همان استرس و میل به کمال پرستی در درس مثل هیولای وحشی هی من را می گیرد می کشد پایین و من هی از دستش فرار می کنم زینا می رود خانه دوستش بازی،می رود سینما،شب برعکس زود خوابش می گیرد،حوصله درس خواندن ندارد،هر...
-
جان فدا
سهشنبه 13 دی 1401 09:04
داشتیم می رفتیم سمت خانه باغ با سرعت از اتوبان رد شدیم که بیلبورد بزرگی را دیدم "مردم عزیز و شریف ایران جان من هزاران بار تقدیم شما باد" اشک هایم جمع شدند،چشم هایم درد گرفتند و بعد قطرات اشک چکید داغی که ترامپ بر دل من گذاشت،خشمی که مشت هایم را بهم گره و دندان هایم را بهم فشار می دهد و در نهایت آهی که حادثه...
-
زمستان من هنوز شروع نشده
پنجشنبه 1 دی 1401 16:47
کاملا درست می گویم دیشب هم شب یلدایی نداشتیم اگر تخمه خوردن در حد مرگ و چسبیدن صورتم را به تی وی برای دیدن سریال را جز شب یلدا حساب نکنیم، آقای میم نالان و مریض گوشه ای افتاده بود،زینا را فرستادم خانه مادربزرگم تا حداقل او بهش خوش بگذرد، هوا بعد ده یازده روز به حد قابل قبول رسیده،اما هنوز زمستان نشده چشم انتظار شنبه...
-
شنبه ی پرکار
شنبه 19 آذر 1401 10:08
تصویر خانه ما آلان انبوه اسباب بازی های ریخته شده از اتاق بچه ها،راهرو تا پذیرایی و آشپزخانه،وسایل گلدوزی من پهن شده در کنج خانه،سیم کشی برق آشپزخانه قطع شده و ماشین ظرفشور پر از ظرف کثیف،کانتر هم پر شده از ظرف های نشسته،ماشین لباسشویی و لباس های کثیف نشسته، زینا پای کلاس آنلاین،من در حال درست کردن پنکیک،روشنا مشغول...
-
اولین برف
سهشنبه 15 آذر 1401 08:04
یکی دو ماه قبل با خودم قرار گذاشتم در بارش اولین برف خانه تکانی کنم و خب تقریبا یقین داشتم امسال هم مثل سال قبل برفی نخواهم دید ولی!! دو روز پیش برف شروع شد و من هم به قولم عمل کردم درجا!مبل ها را کشیدم وسط و انبوه اسباب بازی و آشغال!خوراکی های خشک شده را جارو کردم،طی کشیدم،فرش را چرخاندم،جای کنسول را عوض کردم،گردگیری...
-
دعای داریوش
یکشنبه 13 آذر 1401 08:00
اولین باران درست و حسابی پاییز امسال بعد از دوماه و سیزده روز دارد می بارد...صدای برخوردش با شیشه در سکوت در اول صبح خانه دلم را شاد می کند. چند روز پیش از ذهنم دعای داریوش پادشاه هخامنشی گذشت"خدایا ایران را از دروغ،خشکسالی و دشمن حفظ کن" عجیب این روزها در بین این سه آفت دست و پا می زنیم.
-
زن کدبانوی درونم کجایی؟
پنجشنبه 10 آذر 1401 10:43
کابینت ها تمیزکاری می خواهد،خواهر آقای میم یک شوینده نانو خریده برای شستن چدن های گاز،هود و گاز تمیز کاری لازم،یخچال هم،کلا یک خانه تکانی افتاده گردنم اما اصلا دوست ندارم شروعش کنم دوتا تابلو دستم،تصمیم دارم پیجم را راه باندازم،یک دوره جامع گلدوزی شروع کردم ،درس های زینا مانده،امسال خیلی متفاوت با سال قبل و من افت...
-
فراموشی های مادرفرزندی
پنجشنبه 3 آذر 1401 11:08
روشنا سوار تاب شده،زینا برایش شعر تاب تاب عباسی می خواند همانطور که قهوه فوری را می ریزم داخل فنجان به زینا می گویم یادت این شعر را می خواندم: تاب تاب عباسی/یک دختربلایی/اسمش چیه زیناییی!! با هجوم خاطرات کوچکی زینا قلبم مچاله شد،مثل یک فیلم روی دور تند اما زینا یادش نمی آمد راستش دلم گرفت،خاطرات خوبی بود لحظه های تاب...
-
گُلی دوزم به رنگ خون...
جمعه 27 آبان 1401 14:50
بوی خون می پیچید زیر دماغم،بوی زهم و دوست نداشتنی اش، هربار اخبار را می خوانم بدون استثنا بوی خون را می فهمم. غمگین می شوم،خشم و اضطراب و در نهایت ترس می نشیند کنج دلم بعد مثل یک زامبی سیاه تمام تنم را می گیرد،تپش قلب می گیرم،دست و پایم شل می شود، گل گاوزبانی دم می کنم و می نشینم کنار بساط نخ و سوزن هایم چمدان کوچک...