-
عصر تابستان
شنبه 2 تیر 1403 17:28
دامن سفید با قلب های قرمز خریدم،خنک و دل شاد کن!!!! بچه ها با دیدنش کلی ذوق کردند!دوتا شلوار لینن بگ هم خریدم و دلم می خواهد هرچه شلوار اسکینی و تنگ دارم بریزم دور ولی می دانم تا پایان تابستان باید اندازه ام بشوند برای پاییز و زمستان لازمشان دارم/: زینا با عمه و دخترعمه اش رفته استخر،خیلی یواشکی جمع کرد و رفت تا...
-
آخرین روزبهار
پنجشنبه 31 خرداد 1403 10:08
۵صبح بیدار شدم تا درس بخوانم،کمی درخانه چرخیدم با سردرد،در نهایت خوابیدم دوباره تا ساعت۹! خانه از دیروز مرتب و من کار زیادی ندارم جز پختن ناهار، دیروز بچه ها را بردم دکتر برای چکاب،با کوهی از ویتامین ها برگشتیم خانه،اولین اثر ویتامین بر روی روشنا این بود که دیشب زود خوابید و صبح تا۹خواب بود(امیدوارم همیشگی باشد)! دامن...
-
پراکنده نوشت
یکشنبه 27 خرداد 1403 08:12
*از پنجره کوه ها پیدا هستند با مختصر برف سفید روی قله،این هفته تیرماه شروع می شود و هنوز برف هست،باران می بارد آن هم رگبار. *شاخص هوا را چک می کنم در شرایط ناسالم،ساعت هایی قرمز و حتی بنفش.آلودگی برای ازن هست،در گرمای سرظهر بیشتر می شود سعی میکنم ظهر تا عصر از خانه بیرون نرویم. *آقای میم حال خوبی دارد،مثل همه ی مردها...
-
زمان اشتباه،مکان اشتباه
یکشنبه 20 خرداد 1403 09:45
یکی از کتاب هایی که خریدم،به خاطر عنوانش جذب شدم،سال هاست نسبت به خودم همین حس را دارم،اینکه در زمان اشتباه چیزی را می خواهم و هرگز هرآنچه خواستم در زمان خودش نبود!نمونه اش همین شاغل شدنم که با وجود بچه ها و آقای میم اشتباه از کار در آمد و نمی دانم چه مدت بعد دوباره می توانم شاغل بشوم. زن درون قصه اما شبیه من...
-
آخه چراااااا
جمعه 18 خرداد 1403 21:48
سالی یکبار باغ لاکچری عمه ی عزیزم دعوت می شویم دور هم،این دورهم که میگم نهایت ۱۵ نفر هستیم،این روزها به حساب مهاجرت نوه ها با زینا و روشنا شدیم ۱۲ نفر. بعد مادربزرگ و عمه و مادرم مرتب در گفتگوهایی هستند با نیش و کنایه! یکجاهایی من پا می شدم می رفتم هوایی تازه کنم بیام! چرا باید جمع فامیل حرف و هدفی جز حالگیری از هم...
-
سه شنبه غر زدن!
سهشنبه 15 خرداد 1403 10:00
حال امروزم،بعد از تولد روشنا هزاربار برایم تکرار شده،اینکه خانه آنقدر بهم ریخته که دوست دارم فرار کنم از همه چی! دیروز عصر با آقای میم رفتیم مجلس ختم یکی از آشنایان،بچه ها هر دو خانه بودند و تنها،نزدیک غروب بود که برگشتیم به آقای میم گفتم بچه ها را ببریم کمی با ماشین بچرخند،قبول کرد،زینا هم خودش آماده شد و هم روشنا را...
-
یکشنبه شب
یکشنبه 13 خرداد 1403 21:05
کولر روشن،خانه خنکای مطبوعی دارد،تمیز است و در آرامش، کتاب هایم رسید حالا می توانم وقت های پِرتم دراز بکشم و کتاب بخوانم. *میوه های تابستانی خریدیم،بو که می کنم،بوی آفتاب ظهر تابستان دارند... *زینا رسما در تابستان غرق شده،شب ها من و روشنا زود می خوابیم و زینا بیدار می ماند پای کارتن،گاهی بیدار می شوم می بینم برای خودش...
-
سه شنبه شب
سهشنبه 8 خرداد 1403 22:18
غروب رفته بودم داروهایم را از داروخانه بخرم،دخترها هر دو خانه بودند،وقتی برگشتم آقای میم خانه بود و بوی خاک نم خورده کولر می آمد، بوی خوب تابستان،لرزش مطبوع خنکای باد زیر پوست،شربت آلبالوی خنک و تابستان! از دیجی کالا چند جلد کتاب برای خودم و دخترها سفارش دادم،تخفیف های خوبی داشت ، ته کارتم را جارو کشیدم و خریدم. اینکه...
-
سه شنبه
سهشنبه 8 خرداد 1403 07:16
صبح ها برای خودم در خانه می چرخم خانه ای که تمام صبح دیروز برای تمیز کردنش تلاش کردم و عرق ریختم و آلان حسابی بهم ریخته شده از اسباب بازی بچه ها و ظرف های شام و لباس و .... قهوه دم کردم،کتاب هایم را آوردم،ناراحتم از رژیمی که رعایت نمی شود و هر روز به بهانه ای میزنم زیرش. می دانم خسته ام،سال ها در رژیم بودن و رعایت...
-
دوشنبه
دوشنبه 7 خرداد 1403 16:19
صبح هنوز ۶نشده بیدار شدم،خواب با بندهای نامرئی اش من را می کشید سمت تخت خواب! تا ساعت۷و ربع مغزم بیدار نبود،هندزفری در گوش جزوه می نوشتم تا وقتم بیهوده نگذرد. تا هشت و نیم کمی درس خواندم اما سر میخوردند به جای اینکه در مغزم فرو بروند! بچه ها رفتند خانه مادربزرگشان و من خانه را تمییز کردم،چقدر ظرف شستم،چقدر ماشین ظرف...
-
یکشنبه
یکشنبه 6 خرداد 1403 09:46
بیشتر از یک هفته است درس و رژیم را رها کردم،هفته سختی را پشت سر گذاشتم و حوصله ام به صبح زود بیدار شدن نمی کشد، رژیم که نگم)): در عوض ده روز قبل اینستا.گرام را پاک کردم و ساعت هایی که کاری ندارم و بچه ها تمرکز درس خواندن را ازمن می گیرند، سوزن و نخ به دست تقویم ماه تولد روشنا را می دوزم و خیلی خیلی حالم بهتر شده....
-
۳/۳/۳
پنجشنبه 3 خرداد 1403 10:10
صبح بیدار شدم درس بخوانم،انگار کتک خورده باشم بدنم درد می کرد،چشم هایم پف کرده و سنگین بود، دوساعتی خوابیدم،چای دم کردم و چشم هایم را شستم بهتر شد اما هنوز کسلم آه می کشم امروز تولد جوانی بود که دیروز به خاک سپاردیمش، غم مرا میخورد،باید برایش جز قرآن بخوانم دیشب توان نداشتم،سردرد و کوفتی امانم را بریده بود. خانه کمی...
-
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
سهشنبه 1 خرداد 1403 16:34
روشنا سه ساعت است که خوابیده، زینا بعد از تمام کردن شارژ تبلتش با ذکر همیشگی حوصله ام سررفته،رفت خانه دوستش تا باهم بازی کنند، نشستم پای درس،هوا ابری است و باد نسبتا شدیدی می آید، قهوه دم کردم، ماشین لباسشویی کار می کند و منتظرم روشنا بیدار شود تا جارو و طی بکشم. یکی از اقوام نزدیک آقای میم فوت کرد و تمام این پنج روز...
-
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 08:17
ما چطور این حجم از استرس و غم را تاب می آوریم؟ زندگی شخصی مان کم بی چالش و غم نیست که باید غم هایی چنین بزرگ را تاب آوریم... پ.ن:حب قلبی نیست،که اگر باشد هم از تفاوت های ماست، چالشی که کشورم با آن روبه رو شده من را به روزهای سخت دهه ۶۰ می برد. انا لانعلم منه الاخیرا..... مراقب بچه ها باشیم
-
کمی از این روزها
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 07:57
*مودم بالاست،به خاطر صبح ها و قهوه و درس و عصرها که با بچه ها می رویم اطراف خانه می چرخیم و از هوای بهشتی اردیبهشت لذت می بریم. *زینای باهوش من امتحان دارد و با دوستش باهم می آیند تا ریاضی کار کنیم،هرمسئله را برای دوستش چهار،پنج بار سرحوصله توضیح می دهم ، زینا سرکلاس یاد گرفته و حوصله اش سر می رود! *دلم میخواهد کنکور...
-
عصر بهاری
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 16:20
باران می بارد،صدای دلنشین اش را می شنوم و چند دقیقه قبل که زینا را بردم کلاس خیس هم شدم و کیف کردم! روشنا با عروسک هایش بازی می کند،جزوه درسی را آوردم تا بخوانم اما روشنا هرچند دقیقه یکبار می آید با من صحبت می کند و حواسم پرت می شود، دلم قهوه می خواهد در یک کافه با شیشه های قدی رو به خیابان تا من در باران رفت و آمد...
-
کمی از من
سهشنبه 11 اردیبهشت 1403 08:47
دیروز رفتم آرایشگاه و گفتم لطفا موهایم را کوتاه کن،می خواست با موزر یکی دوسانت کوتاه کند که گفتم نه!کوتااااه کن. مثل همیشه موهایم از حال نه چندان خوبم خبر می دهند، یکدفعه نازک و کم حجم می شوند و زیبایی خودشان را از دست می دهند. بعد از ۵سال،موها را که زد انگار من هم زنده شدم! سرم از فکرها خالی شد،غم رفت و من انرژی...
-
صبح
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 07:43
ساعت ۶و نیم بیدارم،ولی هنوز خواب پشت چشم هام! زینا را راهی کردم،قهوه دم کردم،کتاب هایم را آوردم تا درس بخوانم. فردا خواهر کوچک کنکور دارد و امروز می آید اینجا برای قوت قلب! گرفتن از بچه ها،بس که این مدت ما را ندیده دلتنگ هم شده. دیروز با مادرم رفتیم تا مانتو تابستانی بخرد،آقای میم کارتش را داد تا من هم خرید کنم،زنگ هم...
-
۳/۲/۱
شنبه 1 اردیبهشت 1403 07:18
۳/۲/۱! یک نفس تا پاییز برای آینده ای که هرگز شبیه امروزم نخواهد بود....
-
هپی تولد!
سهشنبه 28 فروردین 1403 15:40
روی کانتر آشپزخانه پر از ظرف و پوست تخم مرغ و آرد و شکر و وسایل کیک پزی است. کیک را گذاشتم داخل فر و دراز کشیدم روی مبل،چند وقتی هست زانوی پای چپم مثل قبل نیست و نمی توانم مدت زیادی بایستم و درد می گیرد. دلم میخواست کیک را دستم می گرفتم و می رفتم خانه مادر آقای میم و دورهم می خوردیم اما حیف آقای میم به دلایلی منع رفت...
-
عصرهای خانه داری
شنبه 25 فروردین 1403 18:02
حال امروز من...وقتی در این عصر بلند بهاری نشستم پای درس زینا و آبرنگ بازی روشنا یکهو می روم پشت لب تابم در دفتر،مشغول راه رفتن در اتاق های دفتر می شوم بعد با سرعت پرت می شوم وسط خانه! بیکارم،درس هم نمی توانم بخوانم با وجود بچه ها که مرتب صدایم می کنند،وقتم کش آمده.... دلم می خواهد دوستی را بغل کنم و بگویم من خیلی...
-
صبح های خانه داری
شنبه 25 فروردین 1403 10:20
نشستیم با روشنا سر سفره صبحانه،بی عجله لقمه ها را درست می کنم تا یکساعت هم بازی کند دیرم نمی شود!اصلا کاری برای انجام دادن ندارم که دیرم بشود، کمی جمع و جورآشپزخانه و اتاق بچه ها و ناهار گذاشتن همین!تا هفته پیش چقدر بدو بدو داشتم تا کارها سر ساعت ۱۱ و ربع تمام بشود و بروم دفتر! عجیب بود که بعد از تعطیلات عید مادرشاغل...
-
بهار
پنجشنبه 23 فروردین 1403 08:13
دیروز هوا فوق العاده بود،ابری ،خنک،دشت سبز و ارغوان ها درآمده بودند،بچه ها رفتند بازی و من تنها راه رفتم. از سرم گذشت که هر روز این ساعت خانه هستم،بهار را می فهمم،در عصرهای بلند وگاهی آفتابی و گاهی ابری اش با بچه ها می رویم بیرون و کرختی پاییز و زمستان را در می کنیم، من آدم منطعفی ام،یاد گرفتم برای زندگی پلن های الف و...
-
حال عجیب من
دوشنبه 20 فروردین 1403 15:47
باید خشمگین باشم اما نیستم باید غمگین باشم اما ته قلبم را که نگاه می کنم غم نیست،اندوهی است به ظاهر گذرا فقط آرزوی بلندی دارم که کاش پناهی داشتم بی آنکه درگیر مصالح و مصلحت باشد،من را برای همیشه در خانه خودش جای می داد دلم برای تنهایی خودم می سوزد اما نه ته دلم این دلسوزی هم نیست...
-
یکبار برای همیشه
جمعه 17 فروردین 1403 10:54
امروز اشتراک کالری شماری خریدم از یک برنامه جدید تا بیست مهر خلاص میشم از این اضافه وزن باید تمام اراده ام را جمع کنم یکبار برای همیشه با اثر قرص ها،با میلم به خوردن به شیرینی،با اینکه هیچ وقتی برای ورزش ندارم با همه ی این ها وزنم را کم کنم و یکی از فشارهای سنگین روی شانه هایم را بردارم و حال خوب را به خودم برگردانم.
-
حرم
پنجشنبه 9 فروردین 1403 09:16
حرم خیلی قشنگ بود،بعد از دو،سه سال آمده بودم، چشمم که به چراغانی ها و طبق طبق گل هایی که اینجا و آنجا گذاشته بودند،خورد، حس کردم بهشت هم باید شبیه اینجا باشد، پرنور،خوشبو و غرق آرامش. بچه ها با من بودند و جمعیت موج میزد،نگران گم شدن شان بودم و زیارت سیری انجام ندادم اما همین که چشم می چرخاندم گنبد و گلدسته ها را می...
-
عید
پنجشنبه 9 فروردین 1403 07:49
خب خب خب تعطیلات به سرعت روبه پایان، بعد از سال ها دوران تعطیلات و بعد تعطیلات برای من فرق می کند و خب دوست ندارم تمام بشود،از طرفی هم دلم تنگ شده برای دفتر! بعد از خانه تکانی،تصمیم گرفتم فقط استراحت کنم،پس اول اپ اینستا.گرام را ریختم،بعد یک کف سابی مفصل خودم را مهمان کردم و اتفاقی سریال ده قسمتی Maid را پیدا کردم...
-
اول فروردین
چهارشنبه 1 فروردین 1403 10:12
بی اغراق بگم من عاشق ماه فروردینم...بس که همه چیز شسته رفته است،زمین و زمان نو و تمیز هستند،باران می بارد،هوا ملس می شود،خانه ها تمیزاند،آدم ها هم. البته اینکه متولد فروردین هستم هم یکی از دلایل! دیشب ساعت ۱۲شب خانه تکانی با چیدن مبل ها تمام شد! سال تحویل هم خواب بودم،یعنی برایم مهم نبود بیدار باشم،سفره هفت سین...
-
۲۷اسفند
یکشنبه 27 اسفند 1402 09:00
دوست داشتنی ترین تاریخ های سال برای ۲۷تا۲۹اسفند هستند، به اول فروردین که می رسیم همه چیز یکهو بی معنی می شود اما شور و شوق قبل تحویل سال را دوست دارم. هنوز خانه تکانی تمام نشده،خرید هم نکردیم،این سه روز وقت دارم هم به خودم برسم هم خانه و هم بچه ها. خیلی ذوق زدم. امسال اولین عیدی را گرفتم،مقدارش زیاد نبود اما حس خوبی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفند 1402 11:14
امسال جای ما برعکس شده!کسی که هر روز از خانه بیرون میرود و شب برمی گردد من هستم و اویی که خانه می ماند و گاهی بیرون می رود آقای میم! نتیجه شده اینکه خانه تکانی دارد وارد هفته چهارم می شود!خانه هنوز جمع نشده،منی که هشت روزه با بچه یک ساله اسباب کشی می کردم حالا هنوز درگیر کابینت ها و کمدها هستم! آقای میم بیزینس خودش را...