-
۲۵/۱/۱
چهارشنبه 12 دی 1403 08:27
صبح می خواستم بنویسم و بلاگ اسکای یک صفحه سفید بود...این چند روز مشکلات زیادی پیدا کرده برای من از دست رفتن نوشته هایم اهمیت ندارد چون خاطره بازی را مدت هاست کنار گذاشتم اینکه صفحه ام هر لحظه در دستم باشد و بتوانم بنویسم مهم راستش دوباره در تلگرام کانال خوانی را شروع کردم و میل به کوتاه نویسی در من زنده شده... صبح...
-
شاید برف ببارد
سهشنبه 11 دی 1403 09:41
هواشناسی گوشی من تا هفته بعد آفتابی بود،اما یکدفعه روی صفحه عکس دانه های برف آمد! هوا ابری هنوز برفی نباریده ،روشنا شش روز مریض و خوابیده،ویروس سنگینی بود که همزمان من و زینا و روشنا گرفتیم و طبق معمول بچه ای که کارش به آمپول رسید روشنا بود،با این حال هنوز خوب نشده. خانه هنوز در وضعیت قرمز بهم ریختگی به سر می...
-
باران
شنبه 8 دی 1403 15:14
دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم، بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز، بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد. تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته، ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی...
-
خیالبافی
شنبه 8 دی 1403 08:07
دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی، شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز...
-
چادر
پنجشنبه 6 دی 1403 07:12
دیروز با کلی مقدمه چینی خواسته ای را مطرح کردم که وقتی جواب رد شنیدم،حس کردم همسن روشنا هستم، نه یک زن ۳۵ ساله،درس خوانده،مادر دوتا بچه . موضوع چی بود؟ چادر اینکه در خانواده هر دو به جز مادرها فقط من چادر دارم(دامنه ی این خانواده از خواهرهای هردو تا دختر عموها و دختر خاله ها می رسد.) اینکه این روزها وقتی جایی می رویم...
-
شاخص ۱۷۰
سهشنبه 4 دی 1403 07:08
بیشتر از دوهفته است در آلودگی متناوب زندگی می کنیم. راست گویی آقایان من را به خنده و تعجب وادار می کند،که پیش بینی هواشناسی برای رفتن آلودگی را بیان می کنند حتی به صورت نمایشی مثل قبلی ها کنفرانس و کارگروه مبارزه با آلودگی برقرار نمی کنند!!!(اگر هم برگزار کردند من در خبرها ندیدم!) می گویند ماسک بزنید تا شنبه باران نمی...
-
مادری کردن من
یکشنبه 2 دی 1403 05:34
شب قبل خواب حسابی زینا را بغل کردم و گفتم اگر تو دنیا نمی آمدی من مادر نمی شدم(((:
-
شنبه ای که اول ماه
شنبه 1 دی 1403 00:44
امروز شنبه طلایی! شنبه اول هفته،اول ماه،اول فصل... خلاصه برای شروع خیلی خوب!
-
زن درون کمد
دوشنبه 26 آذر 1403 23:09
غروب بعد از کلی پیگیری!بسته هایم رسید،در جا باز کردم، رنگ موها ، اکسیدان و واریاسیون ها را مخلوط کردم و بعد از یک سال و چندماه موهایم را با ترکیب به دست آورده خودم رنگ کردم، نتیجه عالی بود،موهای من دویست درصد پیگمنت قرمز دارند و هر رنگی با هر طیفی روی سر من قرمز می شود و آرایشگرها تا خودشان نتیجه قرمزی را نبینند باور...
-
۵صبح
دوشنبه 26 آذر 1403 06:07
۵صبح بیدار شدم،قهوه دم کردم،بلیز بافتنی پوشیدم و نشستم سر کتاب هایم.... روشنا بیدار شد با پتو و متکا آمد پیش من!!!! پ.ن:از ۳۱ استان،۲۶ استان مدارس تعطیل!!!!!!!!!!!!
-
_۶درجه
یکشنبه 25 آذر 1403 07:54
برف نیامده اما به خاطر سرمای هوا همه جا تعطیل شده!! دامن مخمل کبریتی مورد علاقه ام را پوشیدم،پیش بند بستم و برای صبحانه بچه ها پن کیک درست کردم،زینا خواب و بیدار روی مبل دراز کشیده منتظر شروع کلاس مجازی است، هوا بسیار تمیز شده و بعد از یک هفته کوه های پربرف را دیدم، آقای میم احتمالا امروز خانه است و باید یک فکری برای...
-
دوباره بلند شدن
شنبه 24 آذر 1403 07:51
در حالیکه لیوان قهوه در دست دارم به تصویر قشنگ توی قاب پنجره نگاه می کنم،زینا و دوستانش با چترهای رنگارنگ زیر برف و باران رفتند سمت مدرسه. می خواهم دوباره به صورت جدی درس خواندن را شروع کنم. جواب آزمون آمد و خب قبول نشدم،همان طور که انتظار داشتم، با خودم گفتم تو مادر تمام وقت دوتا بچه کوچکی( بدون کمک)، واقعا با رقیب...
-
۲۲ آذر
پنجشنبه 22 آذر 1403 10:06
امروز آزمون داشتم،می خواستم عبای جدید بپوشم،اولین نفر!آزمون را بدهم و با دوستی قرار کافه بگذارم و کمی در شهر بگردم،آزاد و رها. اما هوا خیلی آلوده است،حوزه امتحانی ام سمت غرب و دوستان سمت شرق!مترو خور هم نیست، این شد که دیشب شال و کلاه کردیم و آمدیم خانه باغ.
-
پیراهن گل گلی
چهارشنبه 21 آذر 1403 10:40
پیراهن گل گلی پوشیدم،ته آرایش صورتی دارم،با این استایل شیک و پیک باید در مهمانی دوستانه ای باشم مشغول گپ و گفت!اما پیش بند خال خالی بستم و میخواهم خانه ای که دیروز غروب مرتب بود و آلان منفجر شده، (واقعا نمی دانم چرا!!)،مرتب کنم،ظرف بشورم،ناهار بپزم،جارو کنم در حالیکه زینا مرتب غر می زند حوصله ام سر رفته! و با روشنا با...
-
روشنا
سهشنبه 20 آذر 1403 08:26
دیشب بی خواب شدم...صبح زینا دیر آماده شد و دوستانش منتظرش بودند و برای اینکه تنها مدرسه نرود،مجبور شدم از پنجره اتاق خواب بچه ها صدا کنم تا منتظر بمانند و روشنای طفلکی بدخواب شد و هرکاری کردم نخوابید. ترکیب کم خوابی من و زود بیدار شدن روشنا یک چاه عمیق اعصاب خورد کن از دوران نوزادی و نوپا بودن روشناست که باعث شده...
-
اولین برف
دوشنبه 19 آذر 1403 11:41
اولین برف امسال...
-
زندگی
یکشنبه 18 آذر 1403 12:18
من از زندگی در خاور.میانه خسته شدم از خاور.میانه ای بودن از مهد تمدن و ادیان دیروز و مهد بحران های امروز کاش جایی بودم که هرچند روز یکبار با دیدن خوشی کودکانم بند دلم پاره نشود که چرا من در این سرزمین بچه دار شدم....
-
کلاس های مجازی،عمل اسلیو
شنبه 17 آذر 1403 08:38
بعد از سال ها با آقای میم دوتایی رفتیم هیات قدیمی اش، اصلا انتظار نداشتم کسی از دوستانم را ببینم،همه خانم ها درگیر بچه و بچه داری شده بودیم،اما دونفر را دیدم. یکی از دوستانم که از استوری هایش فهمیده بودم بسیار لاغر شده،حتی وقتی باردار بود خیلی لاغر به نظر می رسید عمل اسلیو کرده و ۵۵ کیلو لاغر شده بود!!! حس خیلی خوبی...
-
مادر
پنجشنبه 15 آذر 1403 08:20
مادر بودن،مادر داشتن، پیچیده ترین حس های دنیاست. بچه که بودم روضه ها برایم خیلی سخت بود،اینکه غروب بشود در خانه را باز کنی و مادر دیگر در خانه نباشد...لازم نبود روضه خوان آسمان و ریسمان را بهم ببافد،غربت بچه ها دلم را ریش می کرد. مادر که شدم نمی دانم چقدر این قسمت روضه واقعیت دارد و چقدر زاییده تخیل است اما می دانم که...
-
طوفانی به اسم بچه
چهارشنبه 14 آذر 1403 10:54
اپیزود رادیو مرز را گوش کردم و گریه کردم... به سخت جانی خود این گمان نبود...
-
ساعت پنج و پنجاه دقیقه صبح
چهارشنبه 14 آذر 1403 06:23
بالاخره بعد مدت ها موفق شدم این ساعت بیدار بشوم. در تاریکی اول صبح بنشینم پای درس. دیروز آقای میم دریچه های کولر را پوشاند و حالا خانه هوا گرفته و با خیابان فرق دارد! دیروز رفتیم خرید میوه و تره بار. چقدر من این قسمت از خرید را دوست دارم. توانایی دارم این را دارم یک ساعت حتی بیشتر بچرخم بین میوه ها و سبزی ها و لذت...
-
کودک همسری
دوشنبه 12 آذر 1403 07:39
خانه ما خیلی سرد،مثل هرسال،انگار که تمام شوفاژها خاموش اند و در و پنجره باز! قهوه دم کردم لباس گرم پوشیدم و نشستم پای درس ها. پادکستی که دیروز گوش کردم در مورد کودک همسری بود(کودک همسری و حس جدا افتادگی بین آن ها و دیگران)، دردناک و غم انگیز بود. نقطه مشترک چندتا از سر گذشت ها دخالت مادر و اصرار مادر در ازدواج دخترها...
-
خانه داری
یکشنبه 11 آذر 1403 07:49
تمام دیروز که خانه در هم ریخته را جمع می کردم،می شستم، جارو و طی می کشیدم،پادکست "رادیو مرز" را گوش می کردم،اپیزود خانه داری چگونه بین زن خانه دار و آدم ها فاصله ایجاد می کند. اول فکر می کردم فقط من این حس جداماندگی را دارم،بعد که دوساعت به روایت های مختلف زن های داستان گوش دادم فهمیدم این حس لعنتی مشترک هست...
-
شنبه
شنبه 10 آذر 1403 07:25
دیشب از یک سایت نمایندگی رزین.تاژ خرید کردم،قیمت ها خیلی کمتر از دیجی.کالا بود اما از دیشب خوابم بهم ریخته! می ترسم پولم را بخورند و کالایی ارسال نشود! اگر کالاها به دستم برسند آشپزخانه با کمتر از ۶۰۰تومان حسابی نو نوار می شود. دیجی .کالا حسابی هزینه ارسال را بالا برده،باید خریدهای ۲،۳ماه را باهم جمع کنم ارسال کنم!...
-
دوشنبه
دوشنبه 5 آذر 1403 07:48
چقدر زود می گذرد...۵روز از آذر گذشت. ساعتم را کوک می کنم تا صبح زود بیدار شوم اما خواب می بینم پای راستم دوباره از زانو کج شده و نمی توانم خوب راه بروم،همین خواب دردناک را کش می دهم تا وقت بیدار شدن زینا. زینا را راهی می کنم،پیش بند می بندم و ناهار را می گذارم،پنجره را باز می کنم،هود را روشن می کنم تا بوی غذا اول صبحی...
-
این روزهای من
یکشنبه 4 آذر 1403 07:11
"هیچ نوتیفیکیشنی ندارم. هیچ کس بهم پیام نداده. هیچکس جایی منتظرم نیست. همیشه نامرئی،گمم. زندگیم تکرار ملال آور روتینهای تکراریه." این نوشته یک کانال بود...دیدم چقدر شبیه حال و روز من... این روزها که حسابی درگیر بچه ها و خانه و درس و آزمونم. حس می کنم از دل این روزها زنی بیرون می آید که دوباره روابطش را با...
-
شب آرام
شنبه 3 آذر 1403 21:43
کتری روی شعله کوچک و کم جان گاز قل قل می کند، زینا خوابیده و روشنا با صدای کم کارتن نگاه می کند، امروز کتاب های زبانم به دستم رسید و بنا دارم هرشب یک صفحه بخوانم تا آزمون ارشد، تقریبا ۹۰ شب، آقای میم بعد از اصرار فراوان و بدتر شدن بیماری اش،رفت دکتر و سرم زد و هنوز نیامده خانه. خوابم گرفته و زبان خواندن بعد سال ها...
-
کارنامه،خورشید می درخشد،من چقدر خوشحالم
شنبه 3 آذر 1403 09:52
امروز مدرسه کارنامه توصیفی زینا برای دو ماه مهر و آبان را داد. معلم متعهد و با سواد زینا برای هر درس یک خط توصیف علمکرد هر بچه را نوشته بود. همه درس های زینا خیلی خوب بود و من مثل این چهارسال غافلگیر شدم!انتظارم خوب بود و کمی پایین تر. با معلم زینا صحبت کردم از زینا راضی بود ،هرچند من شنیدم به مادر یکی از بچه ها گفت...
-
اول آذر
پنجشنبه 1 آذر 1403 10:13
آخرین ماه پاییز شروع شد. تقریبا ۹ماه از سال رفت و من تمام امسال درگیر تغییر کیفیت زندگی بودم.ناخواسته وارد این مرحله شدم بس که همه چیز غیرقابل تحمل شده بود. جنگیدم،ناامید شدم،گریه کردم،در خودم فرو رفتم،رفتم،حالا اینجا هستم. آقای میم یک ویژگی دارد هربار استرس زیادی تحمل می کند مریض می شود،سرما می خورد و می افتد در...
-
من خوبم؟
چهارشنبه 30 آبان 1403 09:44
خسته به نظر میرسم...هرچند از هفته قبل خیلی بهترم. روتین خانه دوباره به حالت قبل برگشته،عصرها مشغول درس زینا و تمیزکاری و شام پختن هستم. درس که نمی خوانم فشار کمتری حس می کنم،شب ها دیرتر میخوابم و صبح ها بعد از رفتن زینا یا می خوابم یا اینستا.گردی می کنم! آقای میم سعی در تغییر دارد و تلاش هایش محسوس. اوضاع خوب؟ به...