-
همچنان روز تولد
جمعه 29 فروردین 1404 10:15
خانه حسابی بهم ریخته است،زینا مشق و امتحان دارد،روشنا پای تبلت،آقای میم خواب،ناهار نداریم و من دوست دارم یک روز در سال تحت این همه فشار برای رسیدگی به کارهای خانه و بچه ها نباشم، برای دل خودم از خانه بروم بیرون و کمی بی دغدغه و مسئولیت بچرخم. آلان واقعا دست و دلم به هیچ کاری نمی رود....
-
HBD To Me!!!
جمعه 29 فروردین 1404 07:07
دیروز وسط اسباب چیدن خانه مادرم اینا،دوست صمیمی مادرم با کیک خانگی و شمع برایم تولد گرفت، واقعا غافلگیر شدم. امسال خیلی امیدوارم،نشانه های قوی و درخشانی در چندماه گذشته دیدم که به آینده امیدوارترم کرد. هرچند امروز که روز تولدم روز جمعه است،باید خانه بهم ریخته را تمیز کنم،ناهار بپزم،با زینا درس کار کنم،با روشنا وقت...
-
شنبه بارانی
شنبه 16 فروردین 1404 12:04
از صبح زود که بیدار شدم باران می بارد، زینا را راهی مدرسه کردم و رفتم روی ترازو، از اول تعطیلات تا امروز دو کیلو و نیم کم کردم! باورم نمی شد خوشحال و ذوق زده نشستم پای درس. روشنا به عادت تعطیلات تا ساعت ده خوابید و من تقریبا به همه کارهای خانه رسیدم. این شد که نزدیک یک ساعت و نیم با هم بازی می کنیم. خیلی دلم می خواست...
-
بندهای ذهنی
چهارشنبه 13 فروردین 1404 14:18
من آدم ترسویی هستم،تو ذهنم واقعیت ها به طرز غریبی ترسناک و خشن و غیرقابل کنترل هستند. به همین دلیل خیلی کارها را انجام ندادم،خیلی دوستی ها را ادامه ندادم یا حتی شروع نکردم. اما مادر شدن و صد البته مسئولیت ناپذیری آقای میم باعث شد حس کنم باید برای زندگی خودم و دخترها حرکت کنم، ترس مانع حرکت بود،تلاش می کردم آقای میم را...
-
سوم فروردین
یکشنبه 3 فروردین 1404 08:31
امسال مثل هرسال نبود،روز اول عید را می گویم. سال تحویل آقای میم خواب بود،دست روشنا را گرفتم و رفتیم خانه پدر آقای میم. هرسال یک اصراری وجود داشت که خانه پدری آقای میم باشیم شب عید یا روز عید به صرف سبزی پلو و ماهی که از خیابان سرچشمه می خریدند و خوب عالی بود. اما امسال با وضعیت مادربزرگ آقای میم و دست دردناک مادر آقای...
-
۲۹ اسفند
چهارشنبه 29 اسفند 1403 07:49
نمی دانم چه اصراری دارم به ثبت حال و احوالم در این روزهای پایان سال! دیروز رفتیم سه شنبه بازار و خب با بچه کوچکی که بین شلوغی ها سردرگم شده،فقط پای آدم ها را دیده و کلافه شده بود، زود برگشتیم خانه. خوشحالم تمام لباس های عید بچه ها از خانمی خریدم که یک میز کوچک تو بازارچه زیر مسجدمان کرایه کرده بود و همه جور لباسی...
-
۲۸ اسفند
سهشنبه 28 اسفند 1403 08:36
آخرین سه شنبه سال زینا رفته سفر،روشنا و آقای میم خوابیدند. خونه مرتب،بهتر از روزهای قبل،ولی یکی دو ساعتی تمیزکاری لازم دارد. امسال نفس های آخرش را می کشد،سالی که برای من خوب نبود، دوستش نداشتم و از رفتنش خوشحالم. هنوز هم معلوم نیست با وضعیت مادربزرگ آقای میم پایان بندی خوبی خواهد داشت یا نه. دوست دارم با روشنا برویم...
-
ابهام غم انگیز
جمعه 24 اسفند 1403 15:55
مادربزرگ آقای میم سکته مغزی کرد، چند روز بیمارستان،حالش روز به روز بدتر می شود، همه در یک انتظار کشنده به سر می بریم...بهتر می شود؟یا....
-
غرغرنامه
دوشنبه 20 اسفند 1403 11:18
روزهای دم عید امسال به مسخره ترین حالت ممکن می گذرد، مادرم و پدرم تا بازسازی تمام بشود بی خانه شدند و حالت سیال طوری!پیدا کردند، دائم در رفت و آمد بین خانه ما،خانه مادربزرگم و خانه خودشان هستند،مثلا یکدفعه ۵دقیقه به افطار می آیند خانه ما!!! مایی که روزه دار نداریم پس سفره افطاری آماده نیست! با بچه ها رفتم خرید لباس...
-
اسفندانه
جمعه 17 اسفند 1403 12:50
مدت هاست در کانال می نویسم هرچند که حس و حالم وقتی اینجا می نویسم با کانال نویسی متفاوت هست، ولی دیروز که دوباره بلاگ.اسکای سفید شد،از اینکه کانال دارم خوشحال بودم. ممبرهای زیادی ندارم، حقیقتا تعداد اعضای کانال برایم اهمیتی ندارد،مهم بودن همان پنجاه و یکی و دونفر هست که دوست دارند نوشته هایم را دنبال کنند. خسته ام هم...
-
چاره ای نمونده
سهشنبه 7 اسفند 1403 07:40
مادرم و آقای میم رابطه خوبی با هم دارند و هر دو مثل دوسر منگنه برای له کردن من از یک فشار استفاده می کنند رها کردن نقطه ضعف من رها شدن و زیرپا خالی شدن هست، آسیب سنگین کودکی ام به خاطر تولد با فاصله کم من و خواهرفرنگ نشین ،قهرهای مکرر مادرم و حالا قهرهای طولانی آقای میم و بی توجهی هایش ایجاد و عمیق شده. تا حالا خیلی...
-
اسفند دانه دانه
پنجشنبه 2 اسفند 1403 13:13
دانه دانه روزهای سال پشت هم گذشتند، اسفند رسید با اینکه خبر سرمای هفته بعد به گوشم رسیده، امروز هوا بهاری بود. با روشنا رفتیم پارک و بعد ماه ها خانه نشینی از سرما و آلودگی،کمی راه رفتیم و شعر خواندیم به هدف های امسالم نرسیدم، تازه پس رفت هم کردم مشکل رباط زانو هم پیدا کردم که هنوز همراهم اما خوبم گلدوزی می کنم هر روز...
-
۲۵/۱/۱
چهارشنبه 12 دی 1403 08:27
صبح می خواستم بنویسم و بلاگ اسکای یک صفحه سفید بود...این چند روز مشکلات زیادی پیدا کرده برای من از دست رفتن نوشته هایم اهمیت ندارد چون خاطره بازی را مدت هاست کنار گذاشتم اینکه صفحه ام هر لحظه در دستم باشد و بتوانم بنویسم مهم راستش دوباره در تلگرام کانال خوانی را شروع کردم و میل به کوتاه نویسی در من زنده شده... صبح...
-
شاید برف ببارد
سهشنبه 11 دی 1403 09:41
هواشناسی گوشی من تا هفته بعد آفتابی بود،اما یکدفعه روی صفحه عکس دانه های برف آمد! هوا ابری هنوز برفی نباریده ،روشنا شش روز مریض و خوابیده،ویروس سنگینی بود که همزمان من و زینا و روشنا گرفتیم و طبق معمول بچه ای که کارش به آمپول رسید روشنا بود،با این حال هنوز خوب نشده. خانه هنوز در وضعیت قرمز بهم ریختگی به سر می...
-
باران
شنبه 8 دی 1403 15:14
دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم، بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز، بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد. تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته، ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی...
-
خیالبافی
شنبه 8 دی 1403 08:07
دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی، شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز...
-
چادر
پنجشنبه 6 دی 1403 07:12
دیروز با کلی مقدمه چینی خواسته ای را مطرح کردم که وقتی جواب رد شنیدم،حس کردم همسن روشنا هستم، نه یک زن ۳۵ ساله،درس خوانده،مادر دوتا بچه . موضوع چی بود؟ چادر اینکه در خانواده هر دو به جز مادرها فقط من چادر دارم(دامنه ی این خانواده از خواهرهای هردو تا دختر عموها و دختر خاله ها می رسد.) اینکه این روزها وقتی جایی می رویم...
-
شاخص ۱۷۰
سهشنبه 4 دی 1403 07:08
بیشتر از دوهفته است در آلودگی متناوب زندگی می کنیم. راست گویی آقایان من را به خنده و تعجب وادار می کند،که پیش بینی هواشناسی برای رفتن آلودگی را بیان می کنند حتی به صورت نمایشی مثل قبلی ها کنفرانس و کارگروه مبارزه با آلودگی برقرار نمی کنند!!!(اگر هم برگزار کردند من در خبرها ندیدم!) می گویند ماسک بزنید تا شنبه باران نمی...
-
مادری کردن من
یکشنبه 2 دی 1403 05:34
شب قبل خواب حسابی زینا را بغل کردم و گفتم اگر تو دنیا نمی آمدی من مادر نمی شدم(((:
-
شنبه ای که اول ماه
شنبه 1 دی 1403 00:44
امروز شنبه طلایی! شنبه اول هفته،اول ماه،اول فصل... خلاصه برای شروع خیلی خوب!
-
زن درون کمد
دوشنبه 26 آذر 1403 23:09
غروب بعد از کلی پیگیری!بسته هایم رسید،در جا باز کردم، رنگ موها ، اکسیدان و واریاسیون ها را مخلوط کردم و بعد از یک سال و چندماه موهایم را با ترکیب به دست آورده خودم رنگ کردم، نتیجه عالی بود،موهای من دویست درصد پیگمنت قرمز دارند و هر رنگی با هر طیفی روی سر من قرمز می شود و آرایشگرها تا خودشان نتیجه قرمزی را نبینند باور...
-
۵صبح
دوشنبه 26 آذر 1403 06:07
۵صبح بیدار شدم،قهوه دم کردم،بلیز بافتنی پوشیدم و نشستم سر کتاب هایم.... روشنا بیدار شد با پتو و متکا آمد پیش من!!!! پ.ن:از ۳۱ استان،۲۶ استان مدارس تعطیل!!!!!!!!!!!!
-
_۶درجه
یکشنبه 25 آذر 1403 07:54
برف نیامده اما به خاطر سرمای هوا همه جا تعطیل شده!! دامن مخمل کبریتی مورد علاقه ام را پوشیدم،پیش بند بستم و برای صبحانه بچه ها پن کیک درست کردم،زینا خواب و بیدار روی مبل دراز کشیده منتظر شروع کلاس مجازی است، هوا بسیار تمیز شده و بعد از یک هفته کوه های پربرف را دیدم، آقای میم احتمالا امروز خانه است و باید یک فکری برای...
-
دوباره بلند شدن
شنبه 24 آذر 1403 07:51
در حالیکه لیوان قهوه در دست دارم به تصویر قشنگ توی قاب پنجره نگاه می کنم،زینا و دوستانش با چترهای رنگارنگ زیر برف و باران رفتند سمت مدرسه. می خواهم دوباره به صورت جدی درس خواندن را شروع کنم. جواب آزمون آمد و خب قبول نشدم،همان طور که انتظار داشتم، با خودم گفتم تو مادر تمام وقت دوتا بچه کوچکی( بدون کمک)، واقعا با رقیب...
-
۲۲ آذر
پنجشنبه 22 آذر 1403 10:06
امروز آزمون داشتم،می خواستم عبای جدید بپوشم،اولین نفر!آزمون را بدهم و با دوستی قرار کافه بگذارم و کمی در شهر بگردم،آزاد و رها. اما هوا خیلی آلوده است،حوزه امتحانی ام سمت غرب و دوستان سمت شرق!مترو خور هم نیست، این شد که دیشب شال و کلاه کردیم و آمدیم خانه باغ.
-
پیراهن گل گلی
چهارشنبه 21 آذر 1403 10:40
پیراهن گل گلی پوشیدم،ته آرایش صورتی دارم،با این استایل شیک و پیک باید در مهمانی دوستانه ای باشم مشغول گپ و گفت!اما پیش بند خال خالی بستم و میخواهم خانه ای که دیروز غروب مرتب بود و آلان منفجر شده، (واقعا نمی دانم چرا!!)،مرتب کنم،ظرف بشورم،ناهار بپزم،جارو کنم در حالیکه زینا مرتب غر می زند حوصله ام سر رفته! و با روشنا با...
-
روشنا
سهشنبه 20 آذر 1403 08:26
دیشب بی خواب شدم...صبح زینا دیر آماده شد و دوستانش منتظرش بودند و برای اینکه تنها مدرسه نرود،مجبور شدم از پنجره اتاق خواب بچه ها صدا کنم تا منتظر بمانند و روشنای طفلکی بدخواب شد و هرکاری کردم نخوابید. ترکیب کم خوابی من و زود بیدار شدن روشنا یک چاه عمیق اعصاب خورد کن از دوران نوزادی و نوپا بودن روشناست که باعث شده...
-
اولین برف
دوشنبه 19 آذر 1403 11:41
اولین برف امسال...
-
زندگی
یکشنبه 18 آذر 1403 12:18
من از زندگی در خاور.میانه خسته شدم از خاور.میانه ای بودن از مهد تمدن و ادیان دیروز و مهد بحران های امروز کاش جایی بودم که هرچند روز یکبار با دیدن خوشی کودکانم بند دلم پاره نشود که چرا من در این سرزمین بچه دار شدم....
-
کلاس های مجازی،عمل اسلیو
شنبه 17 آذر 1403 08:38
بعد از سال ها با آقای میم دوتایی رفتیم هیات قدیمی اش، اصلا انتظار نداشتم کسی از دوستانم را ببینم،همه خانم ها درگیر بچه و بچه داری شده بودیم،اما دونفر را دیدم. یکی از دوستانم که از استوری هایش فهمیده بودم بسیار لاغر شده،حتی وقتی باردار بود خیلی لاغر به نظر می رسید عمل اسلیو کرده و ۵۵ کیلو لاغر شده بود!!! حس خیلی خوبی...