من آدم ترسویی هستم،تو ذهنم واقعیت ها به طرز غریبی ترسناک و خشن و غیرقابل کنترل هستند.
به همین دلیل خیلی کارها را انجام ندادم،خیلی دوستی ها را ادامه ندادم یا حتی شروع نکردم.
اما مادر شدن و صد البته مسئولیت ناپذیری آقای میم باعث شد حس کنم باید برای زندگی خودم و دخترها حرکت کنم،
ترس مانع حرکت بود،تلاش می کردم آقای میم را به راه بیارم،تا همین یکی دوماه قبل که از این تلاش هم دست برداشتم.
حذف آقای میم از ذهنم،
شجاعت حرکت کردن را بهم داد.
خیلی پیش پا افتاده است اما همین هفته گذشته دوبار بچه ها را بردم شهربازی و پارک ژوراسیک با اسنپ بدون آقای میم،
با عبا!
این دوتا تغییر برای من خیلی ارزشمند.
واقعا بدون ماشین و آقای میم بیرون بردن بچه ها اصلا وحشتناک و سخت نیست.
امسال مثل هرسال نبود،روز اول عید را می گویم.
سال تحویل آقای میم خواب بود،دست روشنا را گرفتم و رفتیم خانه پدر آقای میم.
هرسال یک اصراری وجود داشت که خانه پدری آقای میم باشیم شب عید یا روز عید به صرف سبزی پلو و ماهی که از خیابان سرچشمه می خریدند و خوب عالی بود.
اما امسال با وضعیت مادربزرگ آقای میم و دست دردناک مادر آقای میم و اختلافات پیش آمده بین آقای میم و خواهرهایش،
برنامه کلا کنسل شد.
این شد که من و روشنا رفتیم خانه پدر آقای میم،۵ دقیقه مانده به سال تحویل آقای میم زنگ زد کجایید!!!!
سال تحویل شبکه نسیم بود و هیچ مقلب القلوبی پخش نشد!
چایی خوردیم،عیدی گرفتیم و رفتیم خانه تا آماده بشویم برویم بیمارستان ملاقات مادربزرگ.
از ته دل خوشحال بودم زینا با ما نیست و آلان با مادرم اینا پیش بچه های رئیس بزرگ و خوشحال.
فامیل آمده بودند بیمارستان و عید دیدنی ها در بیمارستان انجام شد...
آلان هم که خانه باغیم
مادربزرگ چند روز دیگر مرخص می شود،
عید شبیه روزهای دیگر گذشت...
نمی دانم چه اصراری دارم به ثبت حال و احوالم در این روزهای پایان سال!
دیروز رفتیم سه شنبه بازار و خب با بچه کوچکی که بین شلوغی ها سردرگم شده،فقط پای آدم ها را دیده و کلافه شده بود،
زود برگشتیم خانه.
خوشحالم تمام لباس های عید بچه ها از خانمی خریدم که یک میز کوچک تو بازارچه زیر مسجدمان کرایه کرده بود و همه جور لباسی داشت،با قیمت خوب و طبق سلیقه بچه ها!
از اینکه سرگردان این مغازه و آن مغازه نشدم و با این قیمت های بالا ضرر نکرده بودم،خوشحالم.
خودم هم از اسنپ.پی یک عبای مشکی خریدم،به خاطر مناسبت های پیش رو،همین.
دیروز هرچه دیدم و چرخیدم فقط به یک جمله رسیدم
"لاغر شو هرچه داری بپوش"
این روزهای لباس های بازار به سلیقه من نیست.
خیلی به زینا زنگ نمی زنم که دلش هوای خانه را نکند و این ده،دوازده روز سفر برایش سخت نگذرد.
دروغ چرا؟
از اینکه مرتب از صبح تا شب بهم غر نمی زند "حوصله ام سررفته"
حس آرامش می کنم!!!
آخرین سه شنبه سال
زینا رفته سفر،روشنا و آقای میم خوابیدند.
خونه مرتب،بهتر از روزهای قبل،ولی یکی دو ساعتی تمیزکاری لازم دارد.
امسال نفس های آخرش را می کشد،سالی که برای من خوب نبود،
دوستش نداشتم و از رفتنش خوشحالم.
هنوز هم معلوم نیست با وضعیت مادربزرگ آقای میم پایان بندی خوبی خواهد داشت یا نه.
دوست دارم با روشنا برویم سه شنبه بازار حداقل کمی خوشحالی ببینیم،
قصد چیدن سفره هفت سین ندارم.
خوشحالم زینا با ما نیست و روشنا هنوز برای درک حال ناکوک ما کوچک است...
مادربزرگ آقای میم سکته مغزی کرد،
چند روز بیمارستان،حالش روز به روز بدتر می شود،
همه در یک انتظار کشنده به سر می بریم...بهتر می شود؟یا....