نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

۲۵/۱/۱

صبح می خواستم بنویسم و بلاگ اسکای یک صفحه سفید بود...این چند روز مشکلات زیادی پیدا کرده

برای من از دست رفتن نوشته هایم اهمیت ندارد چون خاطره بازی را مدت هاست کنار گذاشتم

اینکه صفحه ام هر لحظه در دستم باشد و بتوانم بنویسم مهم

راستش دوباره در تلگرام کانال خوانی را شروع کردم و میل  به کوتاه نویسی در من زنده شده...

صبح دوباره به کانالم برگشتم

نمی دانم دوباره به اصیل ترین روش نوشتن مجازی بر می گردم یا با تکنولوژی پیش خواهم رفت...؟

پ.ن:

https://t.me/mimnoonpicwrite

شاید برف ببارد

هواشناسی گوشی من تا هفته بعد آفتابی بود،اما یکدفعه روی صفحه عکس دانه های برف آمد!

هوا ابری هنوز برفی نباریده

،روشنا شش روز مریض و خوابیده،ویروس سنگینی بود که همزمان من و زینا و روشنا گرفتیم و طبق معمول بچه ای که کارش به آمپول رسید روشنا بود،با این حال هنوز خوب نشده.

خانه هنوز در وضعیت قرمز بهم ریختگی به سر می برد،ماشین لباسشویی برای دور ششم کار می کند تا پتوها و لباس ها را بشورد،

هیچ اسباب بازی گوشه کنار خانه نیست و این غمگینم می کند...

امیدوارم امروز روشنا از خواب بیدار می شود همان روشنای سابق بشود،بریزد و بپاشد و یک بند بگوید حوصله ام سر رفته...



باران

دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم،

بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز،

بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد.

تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته،

ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی روشنا را هم به زور خوراندم،

بچه ها هر دو خوابیدند،من خوابم نبرد،

خانه خیلی بهم ریخته و یک کوه لباس و پتو باید بشورم.

زینا فردا امتحان دارد.

باید بلند بشوم خودم را بتکانم و ادامه بدهم....

خیالبافی

دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی،

شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز پشت فرمان بودم،در همسایگی خودمان یک خانه خریدم و اجاره دادم و با پولش ماشین خریدم و اجاره  خانه می گیرم هم پول دارم و هم استقلال مالی..نگم چقدر خوشحال بودم داشتم وسایل جمع می کردم با پول خودم یک سفر تنها بروم پیش خواهر فرنگ نشین...اما یکدفعه به خودم آمدم دیدم این دقیقا شرایط دخترخاله ی من!

دختر خاله ام همه ی این ها را دارد حتی سفر اروپا هم رفته اما دوتا درد بزرگ دارد که درمان ندارند،اول اینکه خاله ام را سال هاست از دست دادیم و دوم دخترش که حالت های اوتیسم دارد،

واقعیت مثل سیلی به صورتم خورد...زندگی خیلی خیلی سخت...

چادر

دیروز با کلی مقدمه چینی خواسته ای را مطرح کردم که وقتی جواب رد شنیدم،حس کردم همسن روشنا هستم،

نه یک زن ۳۵ ساله،درس خوانده،مادر دوتا بچه.

موضوع چی بود؟

چادر

اینکه در خانواده هر دو به جز مادرها فقط من چادر دارم(دامنه ی این خانواده از خواهرهای هردو تا دختر عموها و دختر خاله ها می رسد.)

اینکه این روزها وقتی جایی می رویم آقای میم تیپ امروزی دارد و من به خاطر چادرم شبیه زن های سن بالا هستم(این برداشت شخصی من).

اینکه من و چادر از هم فاصله گرفتیم و من دختر نوجوان بیست سال پیش نیستم و تغییر کردم،

شرایط جامعه هم عوض شده هرچقدر هم حکو.مت با مردم بجنگد نوع پوشش خانم ها تغییر کرده،

همه و همه باعث شد من تصمیم بگیرم با حجاب باشم بدون چادر.

اما آقای میم قبول نکرد با اینکه تاکید کردم نوع لباس پوشیدن او هم عوض شده و مثل ۱۵ سال قبل نیست(کت شلوار و شلوار پارچه ای پوش بود آلان شلوار کتان و جین می پوشد).

او اصرار داشت تو نباید تغییر کنی( انگار من عروسکم سال ها یکجور می مانم بدون فکر و نظر).

خشم مثل خون در رگ هایم می جوشید و حس می کردم از درون آتش گرفتم.

چند هفته پیش با دوستم رفتیم پیاده روی و چادرهایمان را گذاشتیم روی یک نیمکت و بردند!

در نتیجه من به چادر نیاز داشتم گفتم من با پول خودم چادر نمی خرم و اعتقادی به این پوشش ندارم.

و سکوت کردیم.

آقای میم پول برایم ریخت تا چادر بخرم،با کمال بی میلی چادری خریدم و آمدیم خانه.

حس بدی دارم،اینکه باید پوششی داشته باشم که معتقدش نیستم یک طرف،تعیین تکلیف های زورگویانه طرف دیگر.

من می دانم  مردهایی که شکاک و بد دل نیستند(مثل آقای میم ) ولی روی چادر  حساس هستند، بیشتر از ۸۰ درصد به خاطر حرف مردم،اینکه نگویند زن فلانی هم چادرش را برداشت،اینکه می گویند چادر برداری کم کم بی حجاب می شوی و از این حرف های بی اساس.

وای چقدر خشمگینم....

این ناعدالتی ها،این رئیس بازی های مردانه،اینکه دامنه ی اختیار مردها حتی به جزئی ترین موارد زندگی زن ها مربوط می شود باعث می شود حالم از زن بودنم بهم بخورد.