نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

صبح

ساعت ۶و نیم بیدارم،ولی هنوز خواب پشت چشم هام!

زینا را راهی کردم،قهوه دم کردم،کتاب هایم را آوردم تا درس بخوانم.

فردا خواهر کوچک کنکور دارد و امروز می آید اینجا برای قوت قلب! گرفتن از بچه ها،بس که این مدت ما را ندیده دلتنگ هم شده.

دیروز با مادرم رفتیم تا مانتو تابستانی بخرد،آقای میم کارتش را داد تا من هم خرید کنم،زنگ هم زد که خرید کن حتما.

اما پارادوکس خنده داری بود وقتی جایی نمی روم مانتو تابستانی می خواهم چکار؟

تا سه هفته پیش در تکاپوی خریدن عبای سورمه ای بودم برای دفتر و دلم رنگ رنگ مانتو و عبا می خواست اما حالا نه.

پسر دوستم به خاطر فشار رفتارهای پدرش و البته پول درآوردن از خانه فرار کرد.

وای چه دو روز سختی بود،غم نشسته بود روی دلم که دیگر برنمی گردد،

ولی پیدا شد و برگشت،

دیروز با مادرش آمدند خانه ما،چقدر دلم میخواست بغلش کنم،

باورش نمی شد که خانواده اش دوستش دارند،از این حجم محبت شوکه شده بود.

به بچه ها محبت کنیم حتی اگر پسرهفده ساله اند.

خواسته هایشان را منطقی برآورده کنیم،درس مهم اما نه اندازه سلامت روان بچه.

این ها را دوستم فهمیده بود،چشم هایش از خوشحالی برگشتن پسرش برق می زد و می گفت سرمان به سنگ خورد.

پسر دوستم هم دو روز و دوشب در کارگاهی کار کرده، حسابی سختی کشیده بود و قدر خانه و بخور و بخواب هرروزه اش را فهمیده بود.

حس می کنم امسال سال فهمیدن،از خواب خرگوشی بیدار شدن،چشم باز کردن،جهان جدیدی ساختن.


۳/۲/۱

۳/۲/۱!

یک نفس تا پاییز

برای آینده ای که هرگز شبیه امروزم نخواهد بود....

هپی تولد!

روی کانتر آشپزخانه پر از ظرف و پوست تخم مرغ و آرد و شکر و وسایل کیک پزی است.

کیک را گذاشتم داخل فر و دراز کشیدم روی مبل،چند وقتی هست زانوی پای چپم مثل قبل نیست و نمی توانم مدت زیادی بایستم و درد می گیرد.

دلم میخواست کیک را دستم می گرفتم و می رفتم خانه مادر آقای میم و دورهم می خوردیم اما حیف آقای میم به دلایلی منع رفت و آمد صادر کرده.

این عصرهای قشنگ بهاری دلم نمی خواهد تنها باشم شاید هنوز به دفتر عادت دارم که شلوغ بود و مشغول کار بودم.

دلم می خواست برای خودم تولد می گرفتم،اما خیلی بی پولم حتی به رسم هرسال هدیه هم نمی توانم برای خودم بگیرم.

بچه ها برایم هپی برثدی می خوانند و من از ته سرم می گذرد چه زندگی دردناکی در پیش داشتم وقتی دنیا آمدم،اما ته قلبم شاد و امیدوار این جمله را پاک می کنم و می گویم خوشحالم راه خودم را پیدا کردم و دیگر درد نمی کشم.


عصرهای خانه داری

حال امروز من...وقتی در این عصر بلند بهاری نشستم پای درس زینا و آبرنگ بازی روشنا یکهو می روم پشت لب تابم در دفتر،مشغول راه رفتن در اتاق های دفتر می شوم بعد با سرعت پرت می شوم وسط خانه!

بیکارم،درس هم نمی توانم بخوانم با وجود بچه ها که مرتب صدایم می کنند،وقتم کش آمده....

دلم می خواهد دوستی را بغل کنم و بگویم من خیلی غمگینم...


صبح های خانه داری

نشستیم با روشنا سر سفره صبحانه،بی عجله لقمه ها را درست می کنم تا یکساعت هم بازی کند دیرم نمی شود!اصلا کاری برای انجام دادن ندارم که دیرم بشود،

کمی جمع و جورآشپزخانه و اتاق بچه ها و ناهار گذاشتن همین!تا هفته پیش چقدر بدو بدو داشتم  تا کارها سر ساعت ۱۱ و ربع تمام بشود و بروم دفتر!

عجیب بود که بعد از تعطیلات عید مادرشاغل بودن یکجوری در من آمیخته شد که روزها را با کمترین استرس سر می کردم و دفتر که بودم شاد بودم، وقتی برمی گشتم هوا هنوز روشن بود و انرژی خوبی داشتم برای کارهای خانه و درس زینا،اصلا این چند روز آخر خیلی شیرین بود سرکار رفتنم!

دست و بالم حسابی خالی شده،برنامه ریزی های مالی که داشتم بهم خورده و ناراحتم.

اما ته دلم خوشحالم که با جود سختی ها،استرس ها،نابلدی ها،کمال پرستی که دارم ،من جا نزدم.

راه دیگری در پیش دارم...باید از جا بلند بشوم و پیش بروم.