نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

_۶درجه

برف نیامده اما به خاطر سرمای هوا همه جا تعطیل شده!!

دامن مخمل کبریتی مورد علاقه ام را پوشیدم،پیش بند بستم و برای صبحانه بچه ها پن کیک درست کردم،زینا خواب و بیدار روی مبل دراز کشیده منتظر شروع کلاس مجازی است،

هوا بسیار تمیز شده و بعد از یک هفته کوه های پربرف را دیدم،

آقای میم احتمالا امروز خانه است و باید یک فکری برای ناهار بکنم،قرار بود بعد از بیدار شدن روشنا بروم خانه دوستم روضه اما حالا تا پایان کلاس آنلاین زینا باید خانه باشم،به من کاری ندارد اما  در نبودنم استرس می گیرد،

امروز هم درس نخواندم دلم می خواست همین آلان می نشستم پشت میز و ساعت ها درس می خواندم....

دوباره بلند شدن

در حالیکه لیوان قهوه در دست دارم به تصویر قشنگ توی قاب پنجره نگاه می کنم،زینا و دوستانش با چترهای رنگارنگ  زیر برف و باران رفتند سمت مدرسه.

 می خواهم دوباره به صورت جدی درس خواندن را شروع کنم.

جواب آزمون آمد و خب قبول نشدم،همان طور که انتظار داشتم،

با خودم گفتم تو مادر تمام وقت دوتا بچه کوچکی( بدون کمک)،

واقعا با رقیب مجرد و حتی شاغل که  از ساعت ۷شب وقت آزاد دارد و می تواند با تمام خستگی درس بخواند، فرق داری.

من یک دانشجوی شاغل نیستم که بتوانم  برنامه ریزی کنم فلان ساعت تا فلان ساعت درس،بقیه کار و دانشگاه(شرایط خواهر فرنگ نشین).

روشنا و حتی زینا همیشه با من کار دارند،صبح های زود تا بیدار بشوم و بنشینم پای درس نهایت یک ساعت نیم و دو ساعت درس بخوانم که خیلی خیلی کم.

آزمون بعدی در پیش، ۱۰ هفته وقت دارم از امروز باید شروع کنم.

۲۲ آذر

امروز آزمون داشتم،می خواستم عبای جدید بپوشم،اولین نفر!آزمون را بدهم و با دوستی قرار کافه بگذارم و کمی در شهر بگردم،آزاد و رها.

اما هوا خیلی آلوده است،حوزه امتحانی ام سمت غرب و دوستان سمت شرق!مترو خور هم نیست،

این شد که دیشب شال و کلاه کردیم و آمدیم خانه باغ.


پیراهن گل گلی

پیراهن گل گلی پوشیدم،ته آرایش صورتی دارم،با این استایل شیک و پیک باید در مهمانی دوستانه ای باشم مشغول گپ و گفت!اما پیش بند خال خالی بستم و میخواهم خانه ای که دیروز غروب مرتب بود و آلان منفجر شده، (واقعا نمی دانم چرا!!)،مرتب کنم،ظرف بشورم،ناهار بپزم،جارو کنم در حالیکه زینا مرتب غر می زند حوصله ام سر رفته! و با روشنا با هم کل کل می کنند!!!!

مادرخانه دار بودن  صبر زیادی می خواهد.

عصر نوشت

هنوز خانه کامل جمع نشده،چون برق ها رفت))):

دومین لیوان قهوه را خوردم و برم به بجنگ این دیو سیاه!!!


روشنا

دیشب بی خواب شدم...صبح زینا دیر آماده شد و دوستانش منتظرش بودند و برای اینکه تنها مدرسه نرود،مجبور شدم از پنجره اتاق خواب  بچه ها صدا کنم تا منتظر بمانند و روشنای طفلکی بدخواب شد و هرکاری کردم نخوابید.

ترکیب کم خوابی من و زود بیدار شدن روشنا یک چاه عمیق اعصاب خورد کن از دوران نوزادی و نوپا بودن روشناست که باعث شده بیافتم داخل این چاه،عصبی و بی حوصله باشم.

خانه مرتب و کار خاصی جز همان جمع و جورهای هر روزه و جارو ندارم،

یک عبای مخمل کبریتی کرم خریدم و دیشب به سرم زد روی آستین عبا گلدوزی کنم.احتمالا برای بهتر شدن حال امروزم لازم.

*روشنای طفلکی بیشتر از چهار،پنج روز از خانه بیرون نرفته،این تاکید دکتر بچه هاست که شش ماه دوم حتی داخل راهروی خانه نروند!

خیلی حوصله اش سر می رود و همبازی ندارد،برخلاف بچگی زینا کسی از دوستان من بچه همسن روشنا ندارد و دختر خواهر آقای میم که همسن روشناست مهدکودک می رود و آلان نزدیک دوهفته است بیمار و خوب نمی شود.

ویروس های مهدکودکی سمج و پرقدرت ظاهر می شوند ،پارسال روشنا هر ماه ،دوهفته مریض بود! روزها سعی می کنم با روشنا کمی بازی هدفمند داشته باشیم  اما واقعا معضل همبازی خیلی زیاد به چشم می آید.

انتخاب کارتن دیدن، بازی با تبلت و سالم ماندن جسم یا رفتن به مهد ، رشد روانی و اجتماعی و مرتب بیمار شدن؟

به همین دلیل از شش ماه دوم سال واقعا بیزارم.