نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

اسفند دانه دانه

دانه دانه روزهای سال پشت هم گذشتند،

اسفند رسید

با اینکه خبر سرمای هفته بعد به گوشم رسیده،

امروز هوا بهاری بود.

با روشنا رفتیم پارک و بعد ماه ها خانه نشینی از سرما و آلودگی،کمی راه رفتیم و شعر خواندیم

به هدف های امسالم نرسیدم،

تازه پس رفت هم کردم

مشکل رباط زانو هم پیدا کردم که هنوز همراهم

اما خوبم

گلدوزی می کنم

هر روز ۵ صبح بیدارم و درس می خوانم

هر روز کالری غذاها رو می شمارم و آخرشب بیخیال  رژیم می شوم و ...

امید دارم

به اینکه سال بعد خیلی بهتر از امسال خواهم بود.




۲۵/۱/۱

صبح می خواستم بنویسم و بلاگ اسکای یک صفحه سفید بود...این چند روز مشکلات زیادی پیدا کرده

برای من از دست رفتن نوشته هایم اهمیت ندارد چون خاطره بازی را مدت هاست کنار گذاشتم

اینکه صفحه ام هر لحظه در دستم باشد و بتوانم بنویسم مهم

راستش دوباره در تلگرام کانال خوانی را شروع کردم و میل  به کوتاه نویسی در من زنده شده...

صبح دوباره به کانالم برگشتم

نمی دانم دوباره به اصیل ترین روش نوشتن مجازی بر می گردم یا با تکنولوژی پیش خواهم رفت...؟

پ.ن:

https://t.me/mimnoonpicwrite

شاید برف ببارد

هواشناسی گوشی من تا هفته بعد آفتابی بود،اما یکدفعه روی صفحه عکس دانه های برف آمد!

هوا ابری هنوز برفی نباریده

،روشنا شش روز مریض و خوابیده،ویروس سنگینی بود که همزمان من و زینا و روشنا گرفتیم و طبق معمول بچه ای که کارش به آمپول رسید روشنا بود،با این حال هنوز خوب نشده.

خانه هنوز در وضعیت قرمز بهم ریختگی به سر می برد،ماشین لباسشویی برای دور ششم کار می کند تا پتوها و لباس ها را بشورد،

هیچ اسباب بازی گوشه کنار خانه نیست و این غمگینم می کند...

امیدوارم امروز روشنا از خواب بیدار می شود همان روشنای سابق بشود،بریزد و بپاشد و یک بند بگوید حوصله ام سر رفته...



باران

دلم میخواهد از مادری مرخصی بگیرم...از همسری هم،

بشوم یک دخترمجرد که در تاریک و روشن هوای به شدت ابری امروز،

بارانی و چکمه بپوشد،چتر بردارد بی هدف در خیابان ها بچرخد.

تمام این چند روز مریض داری کردم،نخوابیدم،استرس تب و تهوع داشتم،حالا که روشنا را بردیم دکتر و آمپول زد و دارو گرفته،

ناهار دم دستی به زینا دادم و داروی روشنا را هم به زور خوراندم،

بچه ها هر دو خوابیدند،من خوابم نبرد،

خانه خیلی بهم ریخته و یک کوه لباس و پتو باید بشورم.

زینا فردا امتحان دارد.

باید بلند بشوم خودم را بتکانم و ادامه بدهم....

خیالبافی

دیروز حالم خوب نبود،روشنا هم تب داشت و هر دو بیحال کنار هم دراز کشیده بودیم،از آنجایی که من نمی توانم بیکار باشم و تازگی ها فهمیدم مکانسیم من برای فرار از درد،خیالبافی،

شروع کردم به خیالبافی...اینکه سه تا آرزوی من برآورده شده،اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم،دوم گواهینامه گرفتم و یکجوری راننده ام که انگار از ۱۸ سالگی هر روز پشت فرمان بودم،در همسایگی خودمان یک خانه خریدم و اجاره دادم و با پولش ماشین خریدم و اجاره  خانه می گیرم هم پول دارم و هم استقلال مالی..نگم چقدر خوشحال بودم داشتم وسایل جمع می کردم با پول خودم یک سفر تنها بروم پیش خواهر فرنگ نشین...اما یکدفعه به خودم آمدم دیدم این دقیقا شرایط دخترخاله ی من!

دختر خاله ام همه ی این ها را دارد حتی سفر اروپا هم رفته اما دوتا درد بزرگ دارد که درمان ندارند،اول اینکه خاله ام را سال هاست از دست دادیم و دوم دخترش که حالت های اوتیسم دارد،

واقعیت مثل سیلی به صورتم خورد...زندگی خیلی خیلی سخت...