آخرین سه شنبه سال
زینا رفته سفر،روشنا و آقای میم خوابیدند.
خونه مرتب،بهتر از روزهای قبل،ولی یکی دو ساعتی تمیزکاری لازم دارد.
امسال نفس های آخرش را می کشد،سالی که برای من خوب نبود،
دوستش نداشتم و از رفتنش خوشحالم.
هنوز هم معلوم نیست با وضعیت مادربزرگ آقای میم پایان بندی خوبی خواهد داشت یا نه.
دوست دارم با روشنا برویم سه شنبه بازار حداقل کمی خوشحالی ببینیم،
قصد چیدن سفره هفت سین ندارم.
خوشحالم زینا با ما نیست و روشنا هنوز برای درک حال ناکوک ما کوچک است...
مادربزرگ آقای میم سکته مغزی کرد،
چند روز بیمارستان،حالش روز به روز بدتر می شود،
همه در یک انتظار کشنده به سر می بریم...بهتر می شود؟یا....
روزهای دم عید امسال به مسخره ترین حالت ممکن می گذرد،
مادرم و پدرم تا بازسازی تمام بشود بی خانه شدند و حالت سیال طوری!پیدا کردند،
دائم در رفت و آمد بین خانه ما،خانه مادربزرگم و خانه خودشان هستند،مثلا یکدفعه ۵دقیقه به افطار می آیند خانه ما!!!
مایی که روزه دار نداریم پس سفره افطاری آماده نیست!
با بچه ها رفتم خرید لباس عید،مجبورم برگردم ،پدر و مادرم از خرید برگشتند و توی راه خانه ما هستند چون دم افطار سمت خانه مادربزرگم ترافیک!!
آقای میم کل ماه رمضان خانه است، تا عصر می خوابد،
مادرم از کلاس می آید خانه ما ،آقای میم به من غر می زند چرا اینجا هستند من نمی خواستم متوجه بشوند من خوابم!
از چند روز قبل قرار بوده امروز افطار خانه ما باشند،کارها را از شب قبل انجام دادم که صبح آقای میم خوابیده،حرص نخورم،
صبح زنگ زدم به مادرم،گفت امروز جای دیگری افطار هستند.
زینا هم این وسط روزه هایش را کم و بیش می گیرد، سحری،ناهار،افطار و شام باید آماده کنم،
خانه هم باید همیشه مرتب باشد به خاطر پدر و مادرم،
آقای میم هم که خانه است دست و دلم به کار نمی رود،به زوووور خودم را می کشم،انگار هر روز جمعه ای است که افطار مهمان دارم،هر روز....
مدت هاست در کانال می نویسم
هرچند که حس و حالم وقتی اینجا می نویسم با کانال نویسی متفاوت هست،
ولی دیروز که دوباره بلاگ.اسکای سفید شد،از اینکه کانال دارم خوشحال بودم.
ممبرهای زیادی ندارم،
حقیقتا تعداد اعضای کانال برایم اهمیتی ندارد،مهم بودن همان پنجاه و یکی و دونفر هست که دوست دارند نوشته هایم را دنبال کنند.
خسته ام
هم جسم هم روانم.
هفته پرکار و پر استرسی داشتم.
جمعه ها مثل همیشه حوصله سر بر می گذرد.
خوشحالم دوماه بعد که بازسازی خانه مادرم تمام شود هرجمعه وسیله برمی داریم و با بچه ها می رویم آنجا که خوش می گذرد،
شهربازی و پاساژ نزدیک،آدم ها در رفت و آمدند و از همه مهم تر داخل شهر و با شهرک کوچک خودمان خیلی تفاوت دارد.
مختصر خانه تکانی کردم،
خرید هم ندارم
اسفند آرام و بی هیاهویی در پیش دارم.
دوستش دارم.
مادرم و آقای میم رابطه خوبی با هم دارند
و هر دو مثل دوسر منگنه برای له کردن من از یک فشار استفاده می کنند
رها کردن
نقطه ضعف من رها شدن و زیرپا خالی شدن هست،
آسیب سنگین کودکی ام به خاطر تولد با فاصله کم من و خواهرفرنگ نشین ،قهرهای مکرر مادرم و حالا قهرهای طولانی آقای میم و بی توجهی هایش ایجاد و عمیق شده.
تا حالا خیلی سعی کردم هر دو را آگاه کنم با منِ ناتوان که سعی دارم همیشه بچه خوب و همسر خوبی برایشان باشم از این اهرم فشار استفاده نکنند،
از همه کمک گرفتم،آبان ماه با رفتنم تیر خلاص را زدم یکجور خودزنی بود.
اما آقای میم نفهمید،پرقدرت و پرتوقع تر از قبل برگشت سرجای اول،
مادرم هم بماند.
تصمیم گرفتم از درون آرام باشم و انرژی روانی برای این دو نفر(که باید عزیزترین آدم های زندگی ام و آغوش امن باشند،اما دقیقا دست روی حنجره ام گذاشتند)،خرج نکنم.
فعلا چاره ای نیست،
باید صبوری کنم.