نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

بهار

دیروز هوا فوق العاده بود،ابری ،خنک،دشت سبز و ارغوان ها درآمده بودند،بچه ها رفتند بازی و من تنها راه رفتم.

از سرم گذشت که هر روز این ساعت خانه هستم،بهار را می فهمم،در عصرهای بلند وگاهی  آفتابی و گاهی ابری اش  با بچه ها می رویم بیرون و کرختی پاییز و زمستان را در می کنیم،

من آدم منطعفی ام،یاد گرفتم برای زندگی پلن های الف و ب تا ی!داشته باشم،

وقتی آقای میم دعوای زرگری راه انداخت و از همه چیز ایراد گرفت و خانواده ها را کشاند وسط،همه گفتند سرکار نرو،چون بهانه دیگری نبود...

رئیس بزرگ زنگ زد و  گفت: من مسخره نیستم یک روز هستی یک روز نه!

گفتم دیگر نیستم.

حالم که بهتر شد باید بروم دفتر، وسایلم را جمع کنم و کلیدها را تحویل بدهم و برگردم.

حال عجیب من

باید خشمگین باشم اما نیستم 

باید غمگین باشم اما ته قلبم را که نگاه می کنم غم نیست،اندوهی است به ظاهر گذرا

فقط آرزوی بلندی دارم که کاش پناهی داشتم بی آنکه درگیر مصالح و مصلحت باشد،من را برای همیشه در خانه خودش جای می داد

دلم برای تنهایی خودم می سوزد

اما نه

ته دلم این دلسوزی هم نیست...

یکبار برای همیشه

امروز اشتراک کالری شماری خریدم از یک برنامه جدید

تا بیست مهر خلاص میشم از این اضافه وزن

باید تمام اراده ام را جمع کنم یکبار برای همیشه با اثر قرص ها،با میلم به خوردن به شیرینی،با اینکه هیچ وقتی برای ورزش ندارم 

با همه ی این ها وزنم را کم کنم و یکی از فشارهای سنگین روی شانه هایم را بردارم و حال خوب را به خودم برگردانم.

حرم

حرم خیلی قشنگ بود،بعد از دو،سه سال آمده بودم، چشمم که به چراغانی ها و طبق طبق گل هایی که اینجا و آنجا گذاشته بودند،خورد،حس کردم بهشت هم باید شبیه اینجا باشد،

پرنور،خوشبو و غرق آرامش.

بچه ها با من بودند و جمعیت موج میزد،نگران گم شدن شان بودم و زیارت سیری انجام ندادم اما همین که چشم می چرخاندم گنبد و گلدسته ها را می دیدم دلم آرام می شد.

یادم هست چند سال قبل صبح زودی تنها آمدم حرم،صحن جامع نشستم زیر طاقی،روبه گنبد که خیلی هم پیدا نبود،دلم شکسته بود،به بن بست رسیده بودم،کنارم مرد جوانی بود که برای زندگی اش زار می زد و من هم با روضه ی شخصی او گریه می کردم،نمی دانم چطور حرف هایمان یکی بود،بعدها که گره ها باز شد به یاد او هم بودم که خدا کند او هم حاجت روا شده باشد.

امسال نیمه شب بار سفر بستیم و با ماشین راهی حرم شدیم،این رفتن و برگشتن مان به خواست ما نبود که ما اما و اگر زیاد داشتیم اما یکدفعه همه چیز حل شد و یکی دوساعت بار سفر بستیم و رفتیم.

عید

خب خب خب

تعطیلات به سرعت روبه پایان،

بعد از سال ها دوران تعطیلات و بعد تعطیلات برای من فرق می کند و خب دوست ندارم تمام بشود،از طرفی هم دلم تنگ شده برای دفتر!

بعد از خانه تکانی،تصمیم گرفتم فقط استراحت کنم،پس اول اپ اینستا.گرام را ریختم،بعد یک کف سابی مفصل خودم را مهمان کردم و اتفاقی سریال ده قسمتیMaid را پیدا کردم ساخت نتفلیکس بود و در مورد یک مادر مجرد.

جهان بینی امسالم را ساخت:"تغییر شرایط حتی اگر خیلی سخت باشد و تلاش برای ساختن روزهای بهتر"

برای من که خیلی سخت از حاشیه امنم بیرون می آیم و هر تغییری آزاردهنده است خیلی خوب بود.

درست که سرکار رفتن سخت و باید خیلی بدو بدو داشته باشم اما در این قسمت از زندگی ام برای تغییر لازم.