مدت هاست در کانال می نویسم
هرچند که حس و حالم وقتی اینجا می نویسم با کانال نویسی متفاوت هست،
ولی دیروز که دوباره بلاگ.اسکای سفید شد،از اینکه کانال دارم خوشحال بودم.
ممبرهای زیادی ندارم،
حقیقتا تعداد اعضای کانال برایم اهمیتی ندارد،مهم بودن همان پنجاه و یکی و دونفر هست که دوست دارند نوشته هایم را دنبال کنند.
خسته ام
هم جسم هم روانم.
هفته پرکار و پر استرسی داشتم.
جمعه ها مثل همیشه حوصله سر بر می گذرد.
خوشحالم دوماه بعد که بازسازی خانه مادرم تمام شود هرجمعه وسیله برمی داریم و با بچه ها می رویم آنجا که خوش می گذرد،
شهربازی و پاساژ نزدیک،آدم ها در رفت و آمدند و از همه مهم تر داخل شهر و با شهرک کوچک خودمان خیلی تفاوت دارد.
مختصر خانه تکانی کردم،
خرید هم ندارم
اسفند آرام و بی هیاهویی در پیش دارم.
دوستش دارم.
مادرم و آقای میم رابطه خوبی با هم دارند
و هر دو مثل دوسر منگنه برای له کردن من از یک فشار استفاده می کنند
رها کردن
نقطه ضعف من رها شدن و زیرپا خالی شدن هست،
آسیب سنگین کودکی ام به خاطر تولد با فاصله کم من و خواهرفرنگ نشین ،قهرهای مکرر مادرم و حالا قهرهای طولانی آقای میم و بی توجهی هایش ایجاد و عمیق شده.
تا حالا خیلی سعی کردم هر دو را آگاه کنم با منِ ناتوان که سعی دارم همیشه بچه خوب و همسر خوبی برایشان باشم از این اهرم فشار استفاده نکنند،
از همه کمک گرفتم،آبان ماه با رفتنم تیر خلاص را زدم یکجور خودزنی بود.
اما آقای میم نفهمید،پرقدرت و پرتوقع تر از قبل برگشت سرجای اول،
مادرم هم بماند.
تصمیم گرفتم از درون آرام باشم و انرژی روانی برای این دو نفر(که باید عزیزترین آدم های زندگی ام و آغوش امن باشند،اما دقیقا دست روی حنجره ام گذاشتند)،خرج نکنم.
فعلا چاره ای نیست،
باید صبوری کنم.
دانه دانه روزهای سال پشت هم گذشتند،
اسفند رسید
با اینکه خبر سرمای هفته بعد به گوشم رسیده،
امروز هوا بهاری بود.
با روشنا رفتیم پارک و بعد ماه ها خانه نشینی از سرما و آلودگی،کمی راه رفتیم و شعر خواندیم
به هدف های امسالم نرسیدم،
تازه پس رفت هم کردم
مشکل رباط زانو هم پیدا کردم که هنوز همراهم
اما خوبم
گلدوزی می کنم
هر روز ۵ صبح بیدارم و درس می خوانم
هر روز کالری غذاها رو می شمارم و آخرشب بیخیال رژیم می شوم و ...
امید دارم
به اینکه سال بعد خیلی بهتر از امسال خواهم بود.
صبح می خواستم بنویسم و بلاگ اسکای یک صفحه سفید بود...این چند روز مشکلات زیادی پیدا کرده
برای من از دست رفتن نوشته هایم اهمیت ندارد چون خاطره بازی را مدت هاست کنار گذاشتم
اینکه صفحه ام هر لحظه در دستم باشد و بتوانم بنویسم مهم
راستش دوباره در تلگرام کانال خوانی را شروع کردم و میل به کوتاه نویسی در من زنده شده...
صبح دوباره به کانالم برگشتم
نمی دانم دوباره به اصیل ترین روش نوشتن مجازی بر می گردم یا با تکنولوژی پیش خواهم رفت...؟
پ.ن:
https://t.me/mimnoonpicwrite
هواشناسی گوشی من تا هفته بعد آفتابی بود،اما یکدفعه روی صفحه عکس دانه های برف آمد!
هوا ابری هنوز برفی نباریده
،روشنا شش روز مریض و خوابیده،ویروس سنگینی بود که همزمان من و زینا و روشنا گرفتیم و طبق معمول بچه ای که کارش به آمپول رسید روشنا بود،با این حال هنوز خوب نشده.
خانه هنوز در وضعیت قرمز بهم ریختگی به سر می برد،ماشین لباسشویی برای دور ششم کار می کند تا پتوها و لباس ها را بشورد،
هیچ اسباب بازی گوشه کنار خانه نیست و این غمگینم می کند...
امیدوارم امروز روشنا از خواب بیدار می شود همان روشنای سابق بشود،بریزد و بپاشد و یک بند بگوید حوصله ام سر رفته...