نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

جعبه جادو

برای همه ی ما مثل یک رویا می ماند،رویایی که ترس از دست دادنش را با موج هفتم و هشتم و نهم و هزارم کرونا داریم،

صبح وقتی زینا لباس پوشید و لقمه های کوچک را در دهانش چپاند تا با دوستانش به مدرسه بروند،باورم نمی شد تا ظهر نمی آید!!!

بعد از هفت سال و خرده ای ساعت زیادی از من دور شد!

برنامه زیادی برای این پنج ساعت داشتم،رفتم سراغ تراس که با شروع پاییز یک روز چمن مصنوعی و گلدان هایش را جمع کردم و شد آشغال دانی پرنده ها و خاک،

جارو زدم،شستم،چمن مصنوعی را پهن کردم و گلدان یاس را گذاشتم جلوی آفتاب و از دیدن جوانه هایش ذوق کردم،

روشنا را صبحانه دادم،بین دست و پایم می چرخید و جوجو می گفت!

زینا که آمد اولین چیزی که تعریف کرد این بود:مامان!دوتا زنگ تفریح داشتیم!رفتیم همه تو حیاط گرگم به هوا بازی کردیم!

مدرسه برای او جعبه ی جادویی بود که در این شش ماه فقط رنگش را دیده بود و دیروز آرام آرام در جعبه باز شد و توانست همه چیز را تجربه کند

دلم برای دل زدگی روزهای بعدش گرفت،روزهایی که مدرسه ملال آور می شود مثل تمام خوشی های زندگی.

سندروم غروب سیزده!

خب هوا خیلی سیزده بدری!آفتاب و باد خنک،دمای بالای بیست درجه،

من هم از ظهر دلم گرفته،درست مثل تمام سیزده بدرهای ادا شده! ‌که این  موقع ها وسط دشت و دمن دلم می گرفت(چه سال های مدرسه که شروع شدن مدرسه دلگیر بودم چه سال های بعدش بی دلیل)،

یعنی سیزده بدری که بدون غم لعنتی اش سر می کردم درخشان ترین روز می شد،

زینا صبح با پدر و مادرم رفت صبحانه سیزده ،خیلی خوشحال و شاد برگشت،فردا هم که رسما اولین روز مدرسه محسوب می شود و خوشحال تر هم هست!

روشنا که برایش فرقی ندارد هرچه باشد،روزها همه خوب هستند،

می ماند من،

که از صبح پای لب تاب غول بزرگ یکی از مباحث پرایس اکشن را شکست دادم،هی رفتم و آمدم لباس شستم،رژیم را شروع کردم به جای کیک و بیسکویت،قهوه تلخ و سیب و پودر دارچین خوردم!

و ذوق زده ام برای فردا که صبح تا ظهر من و روشنا تنها هستیم،

کاش این غم بی دلیل غروب سیزده به دلم چنگ نمی زد....

ساعت هشت و سی و پنج دقیقه صبح

ساعت هشت و سی و پنج دقیقه صبح،آفتاب به یکباره وارد خانه ی ما می شود،از اتاق خواب بچه ها،تراس و بعد پذیرایی و آشپزخانه،

در تمام روزهای بهار و تابستان،من با پاشیدن نور به اتاق بیدار می شوم،خوشحال از شادی و گرمایی که بعد از زمستان رخوت انگیز به خانه ی مان وارد شده،صبح را شروع می کنم....

چاره ای نمونده جز رفتن و رفتن....

رفت

و من امسال  بیشتر از قبل او را به خودم چسباندم،قلب هایمان بهم نزدیکتر و مغز لعنتی من از هرچه خطای شناختی مقایسه است رها شد و من در هاله ی آبی_صورتی اطرافش محو شدم،

دست هایمان در اسنپ،در خانه،در خانه باغ،پیاده روی زیر نم باران شمال،در دست هم بود،حرف هایمان از گله و شکایت خالی، پر از شوخی و خنده بود،

من امسال شبیه او شدم و اوبزرگتر و با تجربه تر،

یادم هست سال اول که رفت خانه مامان بودم،همین ساعت ها، رفتیم سراغ اتاقش و  با اتاق خواهر آخری عوض کردیم تا اشک هایمان را با کار زیاد قورت بدهیم،

اما امسال وقتی گفت فرودگاه استانبول من گریه کردم.

پیام داده بود دوستت دارم

برایش نوشتم قلب من هستی

اینجا جای او نیست،آزادی و شادی را اینجا نمی تواند پیدا کند،بس که شرایط خانوادگی و اجتماعی برای او سخت،

اما دلتنگی این چیزها را نمی فهمد.....

روزِ نو

همه چیز امروز که گذشت تمام شد!

همه ی بشور و بساب ها،خریدهای عید،چیدن سفره هفت سین،آرایشگاه و حمام و به خود رسیدن،حتی ساعت هم امشب یک ساعت گم شد!

یک ساعت ماند ذخیره تا شب آخر تابستان برگردد بشود هدیه ی غافلگیر کننده،

امروز ادامه ی روزهای قبل بود،ادامه ی زندگی در خانه باغ کنار خانواده ام و خواهرفرنگ نشین،

خوشحالیم،همه ی ما،

شکر گزاریم برای آنچه جواب داد بعد سال ها آرزو کردن،

امیدوارم زحمت های همه ی ما درمسیر رسیدن به هدف های مان باشد.