نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

پیش به سوی انزوا

بعد از مدت ها مهمانی رفتیم،خانه عمه آقای میم

کمی فکر کردم چه بپوشم،بعد دیدم هردوساعت باید روشنا را ببرم دستشویی پس به مانتوی بلند مشکی اکتفا کردم

حوصله آرایش هم نداشتم که صدای آقای میم در سرم پیچید که "دوست دارم آراسته باشی"

به ریمل و ضدآفتاب اکتفا کردم.

انگشتر و دستبند و ساعت هم به زور!دستم کردم.

وقتی وارد جمع شدم یکدفعه انگار همه چیز برایم بی معنا شد!

خب حالا که چی؟

سلام و احوالپرسی کردن با این ده دوازده نفر فامیل واقعا چه فایده ای دارد وقتی من باید به تک تک جملاتم فکر کنم تا در خانواده همسر به گزافه گویی و بی ربط گویی و احیانا تکه انداختن محکوم نشوم؟

خیلی زود حوصله ام سررفت،سختی بردن روشنا به دستشویی هم اضافه شده بود.

هفته قبل هم با دایی و دخترخاله ام به خانه باغ رفتیم،

آنجا هم روی جملاتم فکر می کردم،سعی می کردم در مورد مسائل جدی با هیچ کدامشان هم کلام نشوم،اگر جمله ای گفتند که حاشیه داشت سکوت کنم و....

با آقای میم هم همینم،کمتر حرف می زنم و بیشتر فکر می کنم نکند خسته باشد،روی مدار غر باشد،حوصله شنیدن نداشته باشد و ...

همه ی این ها باعث شده تنهایی را به هم صحبتی با آدم ها ترجیح بدهم

امشب تمام راه به این فکر می کردم نکند تصمیم گرفتم از درون گرایی به انزوا پیش بروم؟


آه از مردان جنگی

اگر دنیا دست زنان بود،هرگز جنگی راه نمی افتاد

مگر می شود مادر باشی و ببینی کودکی هزاران کیلومتر دورتر از ترس موشک و آوار،دست و پایش می لرزد و تو دلت نگیرد،اشک نیاید گوشه ی چشمانت و بغض کنی؟

مادرها به وسعت جهان برای همه کودک ها مادرند

امان از مردان جنگ....

شب پاییزی

نشستیم کنار زینا که بساط مشق هایش از کجا تا کجا!پهن شده،دفتر نقاشی و مداد رنگی های روشنا هم پخش و پلا شدند کنار دفتر و کتاب زینا

وضو گرفتم تا نماز بخوانم،اما زینا گفت گرسنه ام،بشقاب میوه را حاضر کردم و سه تایی کنار هم نشستیم به میوه خوردن.

قاب قشنگی از زندگی پاییزی ،

انگار نه انگار سه ساعت قبل آنچنان دچار اضطراب شدم که توان حرکت را از دست دادم ، قلبم تند تند می زد و به سختی نفس می کشیدم ،شاید یکجور حمله اضطرابی خفیف بود.

حالم که بهتر شد شام را آماده کردم،بچه های بی حوصله و کسل را از  پای تی وی و گوشی جمع و جور کردم!موهای روشنا را بستم،زینا را نشاندم پای مشق و روشنا را مشغول نقاشی کردم

زندگی همین لحظه های آرام و معمولی اش گاهی چنان دور از دسترس می شود که به آرزو می ماند.


روشنا

عادت ندارم از بچه هام بنویسم...هرکدام دفتر جداگانه ای دارند که آنجا برایشان از کارهایشان می نویسم

اما روشنا این بچه خوش اخلاق آرام چنان با خونسردی بدقلق ترین و لجبازترین بچه من شده که حس می کنم دارم پودر می شوم!

هربار می خواهیم بیرون برویم نمی آید،وقتی می خواهیم برگردیم برنمی گردد!

اصرار دارد در خانه و خیابان تنها بگذارمش و بروم!!!!!

امتحان کردم و تنها گذاشتمش با خونسردی و خوشحالی برای خودش می چرخد!!!

قضیه پوشک بعد از چهارهفته هنوز همانجور افتان و خیزان مانده!


شب

من عاشق شبم...همین آلان بعد از گرگ و میش دم غروب،وقتی سر و صدای بچه ها کم می شود،چراغ خانه ها روشن می شود،گاهی بوی غذا در راهرو می پیچد،

همین آلان که خانه مرتب است،شام در حال پختن،آمدم پنجره ها را باز کردم تا هوای خنک شب پاییزی بریزد در خانه،

همین دقیقه ها را دوست دارم...