نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

واقعا چراااااا؟؟؟؟

چه چیزی  در وجود بسیاری از بچه ها لول!می زند که دوست دارند از جن و روح و چیزهای وحشتناک حرف بزنند بعد خودشان بترسند و شب نخوابند؟

وقتی زینا گروه دوستان همسایه پیدا کرداصلا به این بُعد فکر نکرده بودم!

نتیجه شنیدن این حرف ها این شده که دو شب پیش من و روشنا روی زمین می خوابد نه روی تختش!

بهش گفتم این حرف ها واقعی نیست،قدیمی ها برای ترساندن بچه ها که به خانه خرابه ها و زیرزمین ها نروند ساختند،

و گفتم به دوستانش بگوید اگر گفتن این حرف ها را ادامه بدهند مشمول قطع رابطه!می شوند!!

البته می دانم مدرسه در توان من نیست و او دیر یا زود باید این مرحله از ترسیدن احمقانه را رد کند!

یاد کودکی خودم و خواهر فرنگ نشین می افتم،او عشق خواندن سیاحت غرب را داشت و خواندن علائم ظهور و بعد ترسیدن و تا صبح نخوابیدن!!!!

روزنگار

گاهی دلم می خواهد همسایه برج روبه رویی باشم و از خودم بنویسم،از زنی که طبقه اول برج روبه روی ماست،زنی که هر صبح به محض تابش خورشید روی گلدان هایش پرده را کنار می زند و نگاه شان می کند،کمی بعد با بطری آب می آید تک تک گلدان ها را با عشق آب میدهد،آب اسپری می کند روی برگ هایشان،

بعضی روزها روسری اش را سفت می بند دور خودش و بعضی روزها نه،

لباس ها را که پهن می کند روی بند رخت،حواسش به بچه هایی است که پایین برج بازی می کنندو دنبال دخترش است که بین بچه ها باشد،جایی نرود و ماسکش را درنیاورد،

گاهی دختر کوچکی را بغل می کند می آورد کنار گلدان ها و برایش از کوچه و گلدان ها می گوید،

غروب ها می آید مشت مشت یاس می چیند و بو می کند،در گرگ و میش هوای غروب و صدای اذان خیره می شود به جایی...

آخر شب ها که تمام چراغ ها و نورپردازی برج ها خاموش می شود و فقط صدای شرشر آبنمای برج می آید،

می نشیند روی چهارپایه و باز به جایی خیره می شود‌‌‌...

این زن طبقه اول برج روبه رویی به چه فکر می کند در تمام این ساعت ها و رفت و آمدش به تراس؟

پ.ن:حیف که همسایه روبه رویی ما اصلا پرده را کنار نمی زند!

شب نگار

پارسال به تاریخ قمری در همین ساعت ها بود که من خسته از چندساعت معطلی سونوگرافی خوابیده بودم و خواب دیدم در یک جاده پرپیچ و خم کوهستانی که راه باریک مال رویی داشت مشرف به دره،زینا را گم کردم...آقای میم همراهم بود یادم نمی آید،اما یادم هست چقدر ترسیده بودم،در خواب حامله نبودم اما سنگینی و ناتوانی روزهای آخر را داشتم،هن هن کنان و مستاصل به دنبالش می رفتم اما نبود....

همین ساعت ها بود که روشنا در درون من هنوز زندگی نکرده،با مرگ روبه رو شده بود...هنوز قلبم می لرزد با یادآوری حرف دکترم در اتاق عمل که گفت چرا زودتر برایش جواب سونو و ان اس تی را نفرستادم،چرا همان نیمه شب زنگ نزدم،گفته بود سه تا از مریض هایش همین طوری بچه هایشان را از دست داده بودند...

نمی دانم چطور من آنقدر بی استرس بودم!حتی وقتی عصر همین امروز(به تاریخ قمری)وقتی نشسته بودم خانه مامان تا قهوه بخورم و بروم مطب دکتر،و دکترم بهم زنگ گفت هرجا هستی برو بیمارستان ختم حاملگی!من هیچ حالی در دلم ایجاد نشد!نه هیجان زده شدم و نه ترسیدم!!!یکجور کرختی عجیب!

هنوز هم دلم برای سبکی و حال خوبی که داخل ریکاوری داشتم تنگ می شود،روشنا و کیسه آب (با حداکثر وزن نرمال )از من کنده شده بودند و من سبک بودم...یک سبکی خوووب...یک خواب آرام....

روزنگار

پوست انداختن یعنی چه؟

یعنی حال این روزهای من!

ساعت۱۱شب وقتی روشنا خوابش می آید و دارم فیلم سینمایی عزیزم که سریال!شده بس که تکه تکه دیدم را نگاه می کنم،زینا با قیچی و مقوا می آید تا برای عروسک هایش تشک درست کنیم،

آن مادر خسته و رنجور و بی حوصله،اول می آید با اخم که وقت خواب اما یکدفعه نوری در دلم روشن می شود و بسط پیدا می کنم،لبخندی می زنم بعد از آن اخم: که مقوای سبز را بیاور با قیچی بزرگ "و تند تند تشک را اندازه می کنم،روشنا هم سرگرم ما می شود و غر نمی زند!

یا امروز وقتی ظرف های ناهار را داشتم جمع می کردم می گوید مامان بیا دسر درست کنیم!دسر فیت و فان بیچاره که دوماه خاک خورده را از کشو در می آورم و بساط همزن و شیر و ....را راه می اندازیم و ده دقیقه بعد او دسر به دست خوشحال می رود تا بخورد و من ظرف های اضافه را می چینم داخل ماشین ظرفشور!


شب نگار

دیروز...همین دیروز کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته!وقتی زینا کلاس تکواندو و بعد خانه ی دوستش بود و روشنا رفت خانه پدربزرگش،خانه را سابیدم 

و امروز همین سه ساعت پیش،پدر و دو دختر را تقریبا بیرون کردم تا هرآنچه ریخته و پاشیده بودند از خریدهای زیااااد میوه(به آقای میم می گویم امیدوارم همیشه جیبت پرپول باشد لی مررررد مگر عروسی داریم این همه خریدی؟؟؟)تا لباس های شسته شده را جمع و جور کردم و یک جارو نصفه نیمه زدم و آلان دراز کشیدم تا فیلم ببینم و هی استرس دارم نکند برگردند خانه؟؟؟