نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

توسعه فردی قسمت دوم

آلان که این پست را می نویسم باید بروم و موهایم را از یک کیلو تافت و چسب مو بشویم!

دیشب بعد از سه سال عروسی رفتیم،تمام مدت که دیجی! مردم رقصنده را هدایت می کرد من به صورت عروس نگاه می کردم،به برق نگاهش، لبخندش،شادی بی اندازه اش

من چهارده سال بعد عروس دیشب بودم،از صبح زود به خاطر مسابقات تکواندوی زینا برایش پن کیک شکلات و موز درست کرده بودم،لباس هایش را شسته و اتو زدم،ناهار پختم،به روشنا رسیدم و بعد دوان دوان به آرایشگاه رفتم در حالی که روشنا برعکس همه ی روزها آن ساعت نخوابید و بهانه گرفته بود

آمدم خانه زینا را فرستادم حمام،صورتم را کمی آرایش کردم،موهای زینا را درست کردم،لباس به تن روشنا پوشاندم،لباس خودم را پوشیدم و در نهایت عرق ریزان و نفس زنان!سوار ماشین شدیم

فکر نمی کنم عروس دیشب توانایی انجام دادن همه ی این کارها را با سرعت و کیفیت خوبی که من انجام دادم در دو سه ساعت داشته باشد

اولین قدم در توسعه فردی که من پیدا کردم مهارت درست و سریع انجام دادن کارها بود بدون وقت تلف کردن 

یادم هست اولین غذایی که پختم دوساعت طول کشید!ولی حالا دوساعت تمام کارهای خانه را انجام می دهم وقتی پیاز داغ غذا تفت می خورد و برنج آبش کم می شود!

دومین مهارت من کم خوابیدن ولی با کیفیت خوابیدن است که به لطف بچه داری پیدا کردم،گاهی بیست دقیقه خوابیدن آنچنان بیهوش می شوم که شب و روز را گم می کنم و اگر بچه تمام شب را بخوابد من ساعت هشت صبح سرحال و آماده ی شروع روزهستم

طولانی می شود بماند برای بعد 

 

توسعه فردی قسمت الف

روشنا خواب بد دیده بود،گریه می کرد با صدای بلند،خواب آلود رفتم توی اتاق،گذاشتمش روی پام و خودم دراز کشیدم و خوابم برد

خواب دیدم کوله پشتی به دوش،وارد یک دانشگاه قدیمی و خیلی بزرگ در فرانکفورت شدم،دانشگاه تمام مجسمه و آب نما بود با دیوارهای بلند شبیه مترو پلیس یونان

فلسفه می خواندم آنجا،تازه وارد بودم سبک و شاد،عکس می گرفتم و می فرستادم در گروه خانوادگی

بیدار که شدم هنوز شاد بودم و روشنا خواب خواب بود.

این سبکبالی باعث شد از توسعه فردی بنویسم

توسعه فردی به نظر من یعنی رشد عرضی روح و روان،رشد کیفی مغز و جسم

کسب هرمهارت و تجربه،درس،دانشگاه و حتی ورزش و دیدن فیلم و خواندن کتاب های خوب همه باعث توسعه فردی می شوند

اما برای من مادر که تمام روز مشغول بچه ها هستم،شام و ناهار می پزم،خانه را جمع و جور می کنم،به حرف های بی پایان بزرگتر و خرابکاری های تمام نشدنی کوچکتر اهمیت می دهم،بازی می کنم،کلیپ ساخت دست بزرگتر را می بینم،کوچکتر را می خوابانم،عوض می کنم،جارو و طی می کشم،چای و میوه برای همسر خسته می برم،حرف هایم را از ده صافی رد می کنم تا مرد خسته ی پر دغدغه آخر شب غر نشنود،

سهمی از این توسعه دارم؟

جسمی که بر اثر زایمان تحلیل رفته و اضافه وزن پیدا کرده،بی خوابی و بدخوابی ها ضعیفش کرده در کجای این توسعه قرار گرفته؟

اعصابی که به دلیل کارهای پرفشار مادری و خانه داری و نداشتن تفریح و وقت خالی فشرده شده،افسردگی و خشم دارد ،نه تنها توسعه نیافته که بدتر خراب شده.

برای من مادر که به دلیل بچه کوچک،هوای آلوده،کرونا،و نداشتن پرستار و مادری که تمام روز بچه هایم را نگه دارد از کار و فعالیت های اجتماعی محروم شدم چه توسعه فردی تعریف شده؟این انزوای خودخواسته در کجای توسعه فردی قرار دارد؟

پست بعدی ادامه اش می دهم

مهمانی پرهرج و مرج ۱۰ کیلومتری

دو سه روزی است در ذهنم نوشته ای را می چینم و پاک می کنم،عنوانش توسعه فردی است،توسعه فردی برای مادری که راه به هیچ کلاس و آموزش و فعالیت اجتماعی ندارد،مثل خود من

اما حالا می خواهم از ذوق مادرانه ام بگویم در مورد فردا،ذوق "مهمانی ده کیلومتری".

قرار است با پدرم با مترو برویم،به خاطر کودکی بچه ها،در ذهن من خاطرات عزا خوب حک شده اند اما هیچ خاطره ای از جشن ندارم 

خوشحالم دخترهایم،به خصوص زینا قرار است فردا جشن واقعی ببینند،

موسیقی،شادی و هدیه

راستش ته دلم کمی هم دلشوره دارم،نکند برویم و توی ذوق مان بخورد؟

نکند هرج و مرج و بی برنامگی باشد؟فردا شب از خستگی راه و شبیه جشن نبودن این مهمانی بنویسم؟

دوست دارم کودک ذوق زده ی امشب،فردا از خستگی و شادی و هدیه هایی که گرفته است خوابش نبرد!

بعدا نوشت

از شدت خستگی و توی دوق خوردن توان نوشتن ندارم

 خیلی بد بود،حتی آب خنک هم به راحتی پیدا نکردیم،چه برسد به هدیه و شیرینی و شربت....

کاش دل هیچ دختری نشکند...

اوووف

امان از من

امان از تله لعنتی که با شنیدن خبر ازدواج هرکس پرت می شوم ته این تله سیاه و عمیق

دخترعموی آقای میم در بیست و چندسالگی با اشتیاق بسیار!دارد ازدواج می کند

از دیروز که من به خاطر کم خوابی و خستگی راه افتاده بودم گوشه ای و هی چرت می زدم و بچه ها ریخت و پاش می کردند و چمدان لباس ها وانبوه لباس کثیف ریخته بود کنار خانه!

با خودم می گفتم خبر دارد پنج شش سال بعد اینجایی که من هستم ایستاده؟

امروز هم

هر لباسی که شستم و پهن کردم،خشک شد و جمع کردم گفتم از این کار تکراری خبر  دارد؟

روشنای سرتق را که روزی ده بار کشوی لباس خودش و زینا را می ریزد بیرون تا لباس دلخواهش! را پیدا کند،

سوار تاب کردم و کشوها را مرتب چیدم وقفل کودک زدم

گفتم از این هم خبردارد؟از این تلاش بی فایده برای مرتب کردن کشوها؟

پیاز داغ غذا را که آماده می کردم از تصور اینکه سال بعد این موقع دارد آشپزی می کند حس خوبی بهم دست نداد

گفته بود آقای خواستگار هم فکری زیادی با او دارد،کاش لذت پیدا کردن همسر هم فکر و هم صحبت برای او ابدی باشد

کاش دلش هرگز نگیرد،بغض نکند،اشک هایش وسط بحث و جدل جاری نشود، برای یک آغوش پرمهر بال بال نزند،قهر نکند،قهر نبیند،خلاصه شبیه حال خوبی که این روزها دارد،روزها و سال های بعد هم داشته باشد..

از رنجی که می بریم....

تلاش می کنم،خیلی لاک پشتی اما مستمر،سخت و ناامیدکننده

بچه ها هم هستند،کارهای تکراری تمام نشونده،چالش های جدید و ناامیدی و خستگی

همسر هم هست،گاهی رابطه در اوج است،گاهی سرد و ناامید کننده

عینک جدیدی به چشم هایم زدم،همه چیز سخت است و ناامید کننده اما اگر می خواهم ده سال بعد جای بهتری باشم باید سختی حرکت مورچه وار را به جان بخرم،ناامید بشوم اما ادامه بدهم

امروز خواهرم عضلات درهم تنیده بازویش  را نشانم داد،نتیجه سختی سه سال ورزش در سرما و گرما و بعد از کار و درس،

دایی ام دفتر وکالت خریده،وکیل موفق و ثروتمندی است،یادم هست هفت سال قبل موهایش را زده بود،خودش را حبس کرده بود در زیرزمین خانه مادربزرگم با یک فلاسک چای سبز و برای آزمون وکالت می خواند

کارهای  سخت استمرار و ادامه دادن می طلبد....