نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

چالش دستخط

این هم از چالش دستخط من!به قول پدرم مورچه ردیف کردم!اگر نتوانستید بخوانید و مخاطب بودید پیام بدهید برایتان تایپ شده!بفرستم!!!!


  ادامه مطلب ...

خرده چالش های زن و شوهری

بعد ازساعت ها کار بی وقفه نشستم روی مبل و سیب قرمزی را محکم گاز می زنم،آقای میم هنوز در خواب روز جمعه اش است،روشنا در خانه پیاده روی می کند،زینا رفته خانه ی دوستش،

در سرم صداهای دوست نداشتنی می چرخد،از آن صداها که من را به درجه ی خشم و نفرت می رساند،می خواستم چیزی بگذارم تا آن صداها در شعر و موسیقی های دوست داشتنی ام خفه" بشوند اما خب نگذاشتم،حوصله ی شنیدن روضه و مداحی هم ندارم،

نتیجه اینکه ده بار،شاید هم بیشتر حرف های تلخ آقای میم در سرم چرخید که چرا من از خواب بیدار می شوم چای و میوه آماده نیست؟چرا انار نیست؟چرا چای کمرنگ؟تو ول کردی و  هیچ وقت حال نداری و...

امروز وقتی چای دم می کردم هل و دارچینش را برای خودم انداختم که اگر نیمه شب دلم چای شب مانده خواست در عطر هل غرق بشوم،

میوه ها را به حساب بچه ها خوب شستم،خانه را مرتب کردم برای خودم که اگر بهم ریخته باشد حوصله ام نمی کشد،

خواستم لیوان های همیشگی چای را بگذارم اما دلم فنجان های رنگی را خواست،آبی را برای او گذاشتم که دلم را سرد کرده بود و صورتی را برای خودم که عاشق این رنگم...

بعد گفتم خب برای او چه اهمیتی دارد اگر همه ی اینکارها را به عشق او کرده باشی یا نه؟

او فقط دلش می خواهد از خواب بیدار شد همه چیز برای خوردن آماده باشد

قیافه گرفتن،زبان تلخ و بی محلی کردن به او فقط حال خودم را بد می کند،پس با همان سرخوشی کم رنگ همیشگی ام چای و میوه را می خورم....

کمی شیرین و بیشتر تلخ

ظهر زینا نشسته بود روی اپن و ناهار می خورد تا به کلاس تکواندو برود،من هم تند تند همه جا را مرتب می کردم تا جارو و طی بکشم و کارها تمام بشود،روشنا هم می چرخید و هربار یکجا را بهم می ریخت!!!

یکدفعه زینا گفت من یک شوهر می کنم تو کارهای خانه کمکم کند!اصلا یک شوهر روبات می گیرم تا کارها را انجام بدهد!

خندیدم و گفتم بابا هروقت خانه باشد کمکم می کند.

گفت من ندیدم.

آقای میم اگر حوصله داشته باشد،اهل کمک کردن است مخصوصا غذا پختن

اما هر روز من آنقدر کار دارم و او خسته است و به عادت اکثر مردهای ایرانی چون خسته است تکان نمی خورد که زینا این تصویر را از او دارد،

دوست نداشتم دخترم چنین الگویی را ببیند،الگوی دوست نداشتنی عدم همکاری در خانه را،

الگوی سنتی مرد بیرون و زن خانه،

الگویی که از یک توصیه دینی شروع شده اما خودش سرخود به جاهای بد رفته است،

به آقای میم با شوخی و خنده گفتم تا ببینم چه می شود...

درخت ها با چراغ های نارنجی

گوگل فوتوی عزیزم،یادآوری کرد چهارسال پیش همین روزها شمال بودیم،چه شمالی...آقای میم با ما نبود،من و زینا و پدر و مادرم،زینا مریض شد،تب،استفراغ،بی حالی شدید،

چقدر ترسیده بودم،قبل از شمال هم مریض بود دکتر دارو داده بود ظاهرا خوب شد اما رسیدیم شروع شد،

بعد که برگشتیم همان روز بردمش دکتر محبوبم،اولین بار بود پیش اش می رفتیم،گفت ریه زینا عفونت کرده به خاطر هوای کثیف تهران،آمپول داد و منع تردد تا آخر زمستان،حتی گفت داخل راهروی خانه هم نرود!گفت در را قفل کنید کلید توی جیب تان!

(برای من عجیب بود هرچند آلان نزدیک دوسال تقریبا همین شدیم)

آن موقع ویلای پدرم(به قول محدثه ی عزیزم خانه باغ) فقط پی ریزی شده بود،یادم هست خسته از بیماری طولانی زینا گفتم ویلا آماده بشود شش ماه دوم سال می روم آنجا،می روم از تهران کثیف و سیاه،

نشد تا امسال،تا دیشب که آمدیم ویلا آن هم با سختی زیاد!

ماشین مان خراب شد و بکسر شد تا نزدیک ویلا!!!

اما رسیدیم،صبح من بیدار شدم بین درختان سبزی بودم با چراغ های نارنجی!

درخت های پرتقال و نارنج عزیز

موسیقی منقضی شده

سوار ماشین که شدیم،استارت نخورد،آقای میم رفت تا ببیند چه شده،زینا هم دنبالش رفت،روشنا "بابا،بابا"گویان به شیشه می زد تا او هم برود،

درست کردن ماشین طول کشید،روشنا خسته بود و نق می زد،برایش شعر خواندم ،از همین شعرهای شاد که در بدترین موقعیت ها تکرار می شود تا گریه بچه کمتر بشود،

وای که از آهنگ "پیرمرد مهربون"چقدر بیزارم...تمام دوران مریضی روشنا وقتی بی طاقت بود برایش می گذاشتیم تا حواسش پرت بشود،

بعد از تابستان هرگز دلم راضی نشد برایش بگذارم

همین خاطره ها می شود تاریخ انقضای یک آهنگ،یک موسیقی فاخر یا دم دستی...