نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

گُلی دوزم به رنگ خون...

بوی خون می پیچید زیر دماغم،بوی زهم و دوست نداشتنی اش،

هربار اخبار را می خوانم بدون استثنا بوی خون را می فهمم.

غمگین می شوم،خشم و اضطراب و در نهایت ترس می نشیند کنج دلم بعد مثل یک زامبی سیاه تمام تنم را می گیرد،تپش قلب می گیرم،دست و پایم شل می شود،

گل گاوزبانی دم می کنم و می نشینم کنار بساط نخ و سوزن هایم

چمدان کوچک قدیمی از مادربزرگ به من رسید و پارچه ها، کارگاه ها و نخ هایم را درونش جا دادم،

شغل جدید دوست داشتنی ام ،حال خوب کنِ این روزهای من!

راستش فهمیدم اگر دنبال درآمدم باید از این راه بهش برسم

خسته نمی شوم،دنبال بهانه برای انجام ندادنش نیستم،هرچنددقیقه ای که بیکار می شوم یک گل می دوزم،

تمیزی خانه در حد رفع نیاز برایم مهم است باقی وقتم را می گذارم سراین کار

همانجا به زینا دیکته می گویم،باهم امتحان هایش را می خوانیم،فقط یک موجود کوچک فضول!روزی چندبار چمدان را بهم می ریزد،گارکاه های بزرگ را می اندازد گردنش!نخ ها بهم می پیچد،پترن ها را از توی کاور در می آورد،دست به قیچی و بسته سوزن می زند و...صبر من را تمام می کند!!!!

هربار کم می آورم نخ و پارچه که دستم می گیرم شارژ می شوم

HBD to my self

من امروز برای دومین بار متولد شدم،هشت سال قبل،ساعت ۹و ۵۵ دقیقه صبح،

با شنیدن صدای گریه بلندت،من مادر شدم،

چقدر خوشحالم که بزرگ می شوی،نوجوانی در انتظار تو است

مثل یک بازیکن ذخیره ی فوتبال آمادگی خودم را حفظ کردم تا تو را از طوفان بلوغ به سلامت و شادی بگذرانم

می دانم هنوز سه چهارسالی زمان باقی است و هرچه زمان و حوصله با تو می گذرانم در قلک" روابط حسنه"ی ما ذخیره می شود تا آن روزها من هم محرم اسرارت بشوم و آن رابطه ی خوب مادر دختری که از بیشتر ما دختران گرفته شده،من و تو با هم تجربه کنیم.

اعتراف می کنم در درس خواندنت اهمال کار تر از تو شدم!تا مادر کمال گرای نمره پرستی نداشته باشی،سعی می کنم کمتر ایراد بگیرم،کمتر حرف بزنم،نصیحت نکنم،شاداب و سلامت باشم،ورزش کنم تا مادر جوان و پرانرژی باشم برای دوران نوجوانی تو

اگر گاهی همه چیز اینگونه به نظر نمی آید برمن ببخش

تمرین می کنم از تو عذرخواهی کنم به وقت اشتباه

و عذرخواهی ات را بپذیرم 

قند در دل من آب می شود..‌.هشت ساله ی من