نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شنبه بهاری

هوا خیلی بهاری!

آنقدر که دلم خانه تکانی و خرید عید و چیدن هفت سین می خواهد،

انگار از وسط بهمن شیف شده ام به آخر اسفند،چهارهفته از زندگی حذف شده باشد

بی حوصله ام،به وضوح پیداست،حتی وقتی سفارش هایم رسید و رژهای مورد علاقه ام با یک آدامس قلبی به عنوان هدیه،به دستم رسید،لبخندم با بغض درآمیخته بود.

بچه ها چقدر متفاوت اند،زینای شاد و شنگول من متوجه نشده من چقدر کم حوصله ام اما روشنا مرتب می گوید مامان خوشحال باش!

دیروز دلم میخواست داد بزنم،اما نه بهانه اش را داشتم نه توانش را،

امروز انگار یک دست!کتک مفصل خوردم،له و لورده ام.

دفتر هم تعطیل بود و رئیس بزرگ دوست داشت همراه مادرم به سفر بروم اما حوصله آن ها را هم نداشتم.

مشاورم پیام داد که مدت هاست همه چیز را رها کردی،این شد که دوباره رابطه از شکل خوبش درآمد.

درست می گفت،مدت هاست برای اینکه نخ کش نشوم در این زندگی پر از میخ و سوزن،

دامن  لباسم را جمع کردم و راه خودم را می روم،

اما نمی شود

نمی شود در رابطه باشی و راه خودت را بروی،بعد از یک سال،دو سال،سه سال،چهارسال،یکجایی خسته می شوی،یکجایی یک چیزی بدجور آزارت می دهدو ظرف تحملت هرچقدر عمیق شده باشد شبیه چاه فضولات بوی تعفن می گیرد از تلنبار دلخوری ها.

دلم می خواهد کسی بیاید با هم برویم کافه ای،جایی،من بی هیچ فکری، هرچه در سرم هست بریزم بیرون و او جواب همه چیز را درست بدهد.



ون کلیف

سال ها پیش که طلا خیلی در دسترس و ارزان بود و من هم تازه ازدواج کرده و بعد زینا دنیا آمده بود،سرویس طلاهای قشنگی داشتم،همان سال ها پیش هم موقع خرید خانه همه را فروختم فقط حلقه ازدواجم ماند،حتی طلاهای زینا را هم با خوشحالی فروختم،

پنج،شش سالی بدل می انداختم و به آقای میم فرصت دادم تا خودش را جمع و جور کند،اما اوضاع اقتصادی و شغلی باهم بد شد،تاجایی که طلا خریدن آن هم مثل قبل، از عهده خیلی از مردم خارج شد ما هم یکی از آن ها.

روشنا که دنیا آمد برایم یک گردنبند ون کلیف ظریف خرید،بدون گوشواره و دستبند و انگشتر،

خیلی تلاش کردم تا بتوانم گوشواره یا دستبندی بخرم اما آنچه من می خواستم با پس اندازهایم جور نبود،

تا هفته پیش،

که از پس انداز حقوقم یک جفت گوشواره ظریف ون کلیف خریدم،خیلی خوشحال بودم،اولین طلایی بود که خودم خریده بودم،خودم با حقوق خودم،

نمی دانم چرا گوشه ی ذهنم انتظار داشتم آقای میم بیاید داخل طلافروشی و دستبندش را برایم بخرد!

اما از ماشین پیاده هم نشد!خوشحال هم نشد حتی بهم تبریک هم نگفت!!!!)))):


از این پیچ های تند۲

پدرم را که می بینم دلم ریش ریش می شود،هنوز دوران نقاهت را می گذراند و حرکاتش آرام است، کمی خمیده راه می رود و رنگ و روی پریده دارد،

مادرم در چشمانش غم نشسته،تابه حال آنقدر غمگین ندیده بودمش،وقت صحبت با من برخلاف تمام این سال ها،جلوی اشک هایش را نمی گیرد،پریشان و گیج به نظر می رسد از شدت ضربه ای که به هردو وارد شده،

دکتر می روند،اوضاع خوب به نظر نمی رسد،کبد به کلیه و قلب آسیب زده،انسولین وارد چرخه ی دارویی می شود،پرهیز غذا هم هست،آینده در ابهام و به شدت غم انگیز به نظر می رسد.

من....من نمی دانم باید چه کنم،فقط سعی می کنم به هردو امید بدهم و اینکه بپذیرند باید از حالا به بعد این مدلی زندگی کرد.

خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی‌ست

اما هیچ کدام از آنها نمی‌تواند مرا از پا بیاندازد.

زمستان هست همچنان

روی کاغذچسبی آبی رنگ نوشتم "نمک ممنوع"با چسب نواری چسباندم روی کاشی های کنار گاز،من و مادرم نگران بودیم نکند طبق عادت داخل غذا ها نمک بریزیم و حال پدرم بدتر بشود.

ترکیب عجیبی است،هم خوشحالیم که با آن خونریزی عجیب از دست نرفت و دچار شوک نشد و هم غمگینیم که باید برویم در صف پیوند کبد،

به خاطر اشتباه پزشکی ،دکتری که پدرم ده سال تحت نظرش بود کبد به جایی رسید که فقط ۳۰درصد کار می کند،

نمی دانم با شکایت کار به جایی می رسد یا نه،اما اگر پدرم را از دست می دادیم چی؟

خواهرفرنگ نشین همچنان بی خبر است،ینگه دنیا و گرانی هایش و اختلاف ساعت زیادی که با ما دارد حسابی خسته اش کرده و فرنگ را ترجیح می دهد.

این روزها یکجور عجیبی همه چیز درهم تنیده شده،حال خوب و بد،غم و شادی،ترس و خوشحالی.


نمک

مادرم و آقای میم با کلی استرس مدارک پدر را گرفتند و رفتند پیش بهترین دکتر کبد که هر سه ماه وقت می داد و کلی التماس کرده بودند و...

فقط سی درصد کبد پدرم کار می کند،دکتر پرهیز غذایی شدید داد (نمک مطلقا؛ حتی نان نمک دار هم نباید بخورند و....)و گفت برای پیوند هم اسم بنویسید،ضرر ندارد،

این شد که من هربار نمک به غذا می زنم یاد پدرم می افتم و سختی این مدل غذا خوردن و غذا پختن.

****

سرماخوردم بعد از مدت ها،آمپول زدم و افتادم در رختخواب ،هرچند بچه ها اجازه استراحت نمی دهند و روشنا هربار می خوابم،بیدارم می کند،

خانه حسابی بهم ریخته است،تکالیف زینا مانده،غمگینم در عین حال خوشحال که پدرم فردا مرخص می شود،

هفته سختی بود،امیدوارم روزهای بعد از این بهتر بگذرد.