نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

صبح های خانه داری

نشستیم با روشنا سر سفره صبحانه،بی عجله لقمه ها را درست می کنم تا یکساعت هم بازی کند دیرم نمی شود!اصلا کاری برای انجام دادن ندارم که دیرم بشود،

کمی جمع و جورآشپزخانه و اتاق بچه ها و ناهار گذاشتن همین!تا هفته پیش چقدر بدو بدو داشتم  تا کارها سر ساعت ۱۱ و ربع تمام بشود و بروم دفتر!

عجیب بود که بعد از تعطیلات عید مادرشاغل بودن یکجوری در من آمیخته شد که روزها را با کمترین استرس سر می کردم و دفتر که بودم شاد بودم، وقتی برمی گشتم هوا هنوز روشن بود و انرژی خوبی داشتم برای کارهای خانه و درس زینا،اصلا این چند روز آخر خیلی شیرین بود سرکار رفتنم!

دست و بالم حسابی خالی شده،برنامه ریزی های مالی که داشتم بهم خورده و ناراحتم.

اما ته دلم خوشحالم که با جود سختی ها،استرس ها،نابلدی ها،کمال پرستی که دارم ،من جا نزدم.

راه دیگری در پیش دارم...باید از جا بلند بشوم و پیش بروم.

نظرات 2 + ارسال نظر
محبوب حبیب دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 21:14

جمله ی‌ آخرت در این موقعیت، یعنی یه مونای قوی‌ داره اوضاع رو مدیریت می‌کنه. یعنی ناامید نمیشه. خیلی بهت افتخار کردم مونا جان که در وسط این غم، داری از حرکت و امید حرف میزنی.

ان شاالله به امید خدا راهت رو پیدا می‌کنی.

ممنونم....امیدوارم
چقدر نوشته هاتون دلگرم کننده بود

صبا شنبه 25 فروردین 1403 ساعت 15:10 http://gharetanhaei.blog.ir

مونای عزیز خیلی ناراحت شدم از شرایطی که پیش اومده

ولی خب توی همین مدت با جنبه های جدیدی از مونا آشنا شدی و یه دنیا چیزهای جدید یاد گرفتی.

یه چند روز عزاداری کن بابت فقدانی که تجربه کردی ولی بعدش قطعا پا میشی و تصمیمات جدید و‌برنامه هات رو پرقدرت تر جلو می بری.

یه عالمه آرزوی موفقیت برای مونای جنگجو

ممنونم صبای عزیزم....واقعا حال عزاداری داشتم،فقدان عجیبی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد