نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

این جمعه حسابی جمعه است

جمعه ها زمان نمی گذرد

امروز بدتر از هر جمعه ای

از صبح من و زینا ولو شده ایم یک گوشه خانه و مرتب می گوییم چرا شب نمی شود؟!

روشنا مثل هر روز مشغول است

شب قرار است برویم مسجد و از آنجا برویم خانه مادر من،روشنا را بخوابانیم و من و زینا و پدرم برویم فرودگاه،دنبال خواهر فرنگ نشین که بعد از یک سال و چهارماه دارد بر می گردد

شبیه خنکای آب یخ در گرمای نفس گیر تابستان حال ما را عوض کرده با آمدنش.


محرم

از صبح خانه را نیمچه تکاندم،به نیت زدن کتیبه های مشکی ماه محرم.

دوست داشتم حالا که غم نشسته بیخ گلویم،حالا که دلم نمی خواهد هیچ رنگی جز مشکی بپوشم،حالا که اشک گاه و بیگاه چشمانم را تر می کند

این غم و اشک را به محرم وصل کنم،

انگار که غم خودم را بقچه کرده و برده  باشم  هیات ،

 دل سبک کرده باشم وسط روضه ها

 و  او دست کشیده باشد روی سرم...

هفته ای که گذشت

تمام هفته گذشته از خستگی هلاک شدم،آدم های زیادی را دیدم،در آغوش گرفتم،تسلیت شان  را پذیرفتم و تشکر کردم،تاج گل،دسته گل،ربان مشکی،عکسی که از قبل برای این روزها گرفته شده و قاب شده بود،

اما

همه ی این شلوغی ها و خستگی ها نمی گذاشت بفهمم که دیگر نیست

بعد از سال ها رنجور شدن و منتظر مرگ بودن،در آخر روی تخت خانه شبیه خوابیدنی آرام،در آغوش مرگ رفت

وقتی رسیدم هنوز روی تخت بود و پارچه ی سبزی روی جسدش،

اولین بار حجم انسانی وفات یافته را می دیدم،

به بهانه تمیز کردن خانه دایی به طبقه بالا رفتم و آنقدر آنجا ماندم تا ماشین بهشت زهرا او را برد.

من خیلی گریه نکردم،اطرافیان هم با من گریه نکردند برخلاف خواهر فرنگ نشین که زنگ زد و با او همه گریه کردند

این خاصیت من است که دیر می گیرم

درد را دیر می فهمم،

امروز هر لحظه قلبم در فشار است و غم پمپاژ می کند،عکسش را نگاه می کنم،صدایش در گوشم می پیچید،دلتنگی امانم را می برد...

خاک،آغوش

صبح دیدم خواهر فرنگ نشین استاتوس کرده بود:

هجده تیر

هنوز لباس های عید غدیر روی بند بودند که لباس مشکی ها را شستم و پهن کردم روی بند رخت.

پدربزرگم رفت.