نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

روزنگار

شبکه آموزش برای پیش دبستانی ها کلاس گذاشته که آماده باشند برای ورود به کلاس اول،

امروز چند دقیقه ای سرکلاس بودیم،اما روشنا حواس ما را پرت می کرد،

کیفیت رنگ و صدا اصلا دلچسب نبود،زینا هیچ علاقه ای نداشت و تقریبا چیزی متوجه نمی شد،

خاموش کردم.

دلم می خواست زار بزنم!

واقعا با وجود یک بچه نوپا پرسرصدا چگونه می توانم با زینا درس کلاس اول کار کنم؟

در خیالم زینا تا ظهر مدرسه بود و عصرها در ساعت خواب روشنا باهم مشق و درس کار می کردیم

اما حالا....

کرونای لعنتی....

پ.ن:دوباره حالت های کرونایی ام برگشته،بعد از سه هفته.

روزنگار،تکرار تاریخ آن هم به شدت دقیق!!!

روزگارم در این سه روز گذشته به شب تار می ماند،از نیمه شب چهارشنبه تا هشت صبح امروز

روشنای طفلکی ام در تب بی وقفه که با هیچ تب بری خاموش نمیشد می سوخت،شب ها از زور درد جیغ می زد،هر دکتری می بردیم دارویی می داد،سرم زد،آزمایش داد،گفتند عفونت ادراری شدید دارد باید بستری بشود

تعطیلات تمام نمی شد تا من ببرمش پیش دکتر خودش

از آن دکترهای خارج درس خوانده ای که من بهشان ایمان دارم،

هفت صبح روشنا از تب کبود شده بود با اینکه هم شیاف گذاشته بودم و هم بروفن داده بودم

دکتر گفت روشنا از اول کرونا نگرفته بوده،درگیر عفونت ادراری بوده،ولی چون ما و دکترهای دیگر فکرمیکردیم کروناست آنقدر دیر آزمایش دادیم 

دکتر عزیز،به جای بستری  چندتا تا آمپول و چندتا چرک خشک کن و تب بر خارجی داد،با تزریق اولین آمپول روشنا  از صبح آرام خوابیده،تب ندارد،غذا می خورد

*****

شش سال پیش هم دقیقا در همین تعطیلات طولانی تاسوعا و عاشورا زینا گرفتار چنین تب شدیدی شد،یک ساله بود مثل روشنا و او هم عفونت ادراری داشت و دکتر گفته بود بستری

از زیر دست پرستارهای بیمارستان مفید که نمی توانستند رگ زینا را پیدا کنند،برداشتمش و رفتیم پیش دکتر خودش که او هم پیرمرد خارج درس خوانده ای بود،با آمپول درمانش کرد

من ماندم تاریخ چطور آنقدر دقیق تکرار شد؟؟

پ.ن:من تمام اصول را که دکتر زینا گفته بود رعایت کرده بودم اما انگار نتواستم مانع این بیماری بشوم

پ.ن:آدرس دکتر را اگر ساکن تهران هستید می توانم برایتان بفرستم


شب نگار

این را می خواستم دیشب که بچه ها خوابیدند بنویسم،اما حال نداشتم بروم گوشی را از شارژ دربیاورم!

***

قرنطینه تمام شد،آقای میم می خواست برود هیات،من اما حال و حوصله نداشتم بچه ها را آماده کنم،شیر و پوشک و خوراکی و اسباب بازی و زیر انداز و دستمال و الکل بردارم!!!!

از طرفی در خانه پودر شده بودم،دلم آدم ها را می خواست ببینم در این وانفسای کرونا،چطور روزگار می گذرانند،

دو دل بین رفتن و ماندن بالاخره رفتیم،

اگر بگویم هر سه تای ما به جز آقای میم،چسبیده بودیم به شیشه ی ماشین و بیرون را تماشا می کردیم عجیب نیست،حتی روشنا در سکوت به ماشین ها نگاه می کرد.

رسیدیم گوشه ای در خیابان نشستیم،

آخرین بار شش سال پیش آمده بودم اینجا،زینا از صدای بلندگوها ترسید و برگشتیم.

یادم به زمان بی بچگی ام افتاد،هرشب اینجا بودیم،هر مناسبتی،من آن موقع بعد از سقط اولین بچه ام افتاده بودم در خط مادر شدن،

با حسرت به زنان کالسکه به دست نگاه می کردم،به نظرم از من دور بود،خیلی دور،

اول روضه زینا دستشویی لازم شد،تا رفتیم و برگشتیم روضه تمام شد اما من در راه برگشت آن چه باید می گرفتم را گرفته بودم...

روزنگار

طعم دهانم گسِ گس است....

هیچ چیز نمی خواهم،آرزوهای دور و درازم،هدف های روزمره ی کوتاه مدتم،همه و همه،

انگار دفن شده اند در زیر خاکستر کمرنگ این روزها،

من با اینکه آرام ام،همه چیز تلخ و بی مزه می نماید....


روزنگار

خوابم نمی آمد،برعکس تمام ظهرهای این مدت،

روشنا را بعد از دوهفته بردم حمام،تمییز و خوشبو،خوابید.

زینا هم از حمام درآمده با بشقاب میوه دراز کشید روی تخت به دیدن کارتن و گفت خوابش می آید،

آقای میم رفت تا روی تخت با گوشی بگردد در دنیا،

من هم با پتوی گرم و نرمی(از وقتی کرونا گرفتم حمام که می روم اینجور لرز می کنم) دراز کشیدم تا فیلم ببینم،

تازه داشتم از سکوت خانه و لرزمطبوع!خودم و لیوان دمنوش لذت می بردم که برق ها رفت!

زود آمد اما نمی دانم چرا دیگر فیل.مو کار نمی کند و اخطار می دهد!!

از یکجایی که نمی دانم کجاست صدای روضه ی آهنگین می آید،از پشت پنجره خانواده ای دیدم با لباس مشکی با غذای نذری در دست،

دلم تنگ شد،

نُه روز است از خانه بیرون نیامدم!باورم نمی شود به سخت جانی خودم!!

بخوابم اگر شد،امشب هر دو بچه شب بیدارند انگار با این ساعت خوابیدن شان!