نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب اول تابستان

قبل از اینکه بخوابم،آلارام ساعت ۷صبح را پاک کردم،تابستان زینا رسما از فردا شروع می شود!

مهمان دوست داشتنی

امشب جیرجیرک ها مهمان باغچه ی کوچک زیر پنجره شدند...زینای بیمارم در تب می سوزد اما هر دو از شنیدن صدای جیرجیرهایشان شادیم.

پ.ن: البته اگر روشنا کمی آرام تر حرف بزند!

شب پر ستاره

عاشق شب های بهار و تابستانم....در سکوت و خنکای شب می شود تمام هیاهوها و خستگی و گرمای روز را فراموش کرد و جان تازه ای گرفت.

به من باشد دوست دارم از موقع اذان تا خود صبح در همان یک متر در دومتر تراس زندگی کنم و هی ذوق کنم از دیدن رفت و آمد آدم ها در تاریک و روشن اول شب،شنیدن صدای اذان مسجد،لمس خنکای شب روی پوست صورتم...اصلا زنده می شوم

آلان هم  آمده ام کنار تراس و نفس می کشم (اگر صدای دزدگیر ممتد ماشین سرکوچاه قطع می شد حتما سکوت شب هم حالم را بهتر می کرد)،

روزهای پرکار و خسته کننده ای را از سر می گذرانم،روشنا بیمار و بهانه گیر شده،خبرهای خوبی از اطرافیانم نمی شنوم،این روزها را دوست ندارم برعکس شب هایش.

جمعه دوست نداشتنی

تمام دیشب روشنا تب و تهوع داشت

تمام شب زینا بینی اش گرفته بود و گریه می کرد

تمام دیروز من فکر می کردم جمعه است و فردا شنبه ی دوست داشتنی ام شروع می شود

زینا کل کتاب امتحان ریاضی دارد

حوصله هیییییییچ کاری ندارم جز خوابیدن 

احتیاج به مادری دارم که زنگ بزنم و بروم خونه اش

خیالم از ناهار و روشنا راحت باشد و بچسبم به ریاضی زینا

اما نیست

مادرم هر روز مشغله ای دارد برای بیرون خانه بودن

غروب روز آخر

چهار دقیقه به افطار مانده بود

تلویزیون اسماالحسنی پخش می کرد

همان طور که مشغول کارها بودم

از قلبم گذشت:خدایا شکرت!برای تمام عبادت هایی که انجام دادم و انجام ندادم

روزه هایی که گرفتم و روزه هایی که نشد،نتوانستم،بیمار بودم و نگرفتم

امسال هم محروم بودم از روزه رمضان

امسال هم موقع آخرین افطار دلتنگ بودم

دلتنگ رمضانی که وقتی می رود تازه معلوم میشود چه بود

امسال هم به تماشای روزه دارانی نشستم که در دست هایشان ستاره داشتند و به استقبال عید می رفتند.