نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

شب نگار

طاقچه برای هفته کتاب چرخونه گذاشت،من هرشب می روم و شانسم را امتحان می کنم...هشتاد درصد تخفیف گرفتم و کتاب" حاج آخوند" با قلم و روایت آقای مهاجرانی را خریدم،حالا شب ها با قصه های"مارون" و اخلاق خوب حاج آخوند به خواب می روم...

از وقتی خودم را شناختم عاشق خواندن کتاب بودم،اما از پارسال دارم به شنیدن کتاب هم خودم را عادت می دهم

شب نگار

اول:امروز خسته از کارهای خانه به آقای میم گفتم من را بغل کن!من با تو ازدواج کردم نه با بچه ها و آشپزخانه،اما حالا بیشتر از تو آن ها را می بینم و درگیرشان هستم....

دوم:اگر از من بپرسند سال نود و نه و سی سالگی ات را در تقویم عمرت علامت بزن،با نوک خودکار سوراخش می کنم!آنقدر روزها سریع،شکل هم و انرژی بر می گذرد که حساب ماه و روز از دستم رفته چه برسد به ساعت و دقیقه!انگار امسال را نزیسته ام،

بلعیدم!!!!

شب نگار

پارسال برف می آمد...یادم هست شام خوبی پختم،موهایم را شسوار کشیدم،خیلی لاغر شده بودم،لباس هایم به تنم می درخشیدند،همه چیز عالی بود برای یک شب خوب کنار زینا و آقای میم....

اما من از همه جا بی خبر بودم،که خاله ی آقای میم با حال خیلی بد بستری شده بیمارستان و او و مادر و دایی اش تمام عصر را بیمارستان بودند،وقتی شب بهم زنگ زد و گفت بیمارستان می ماند سرم داغ شد،

نگران بودم اگر فوت کند من چه جوری به مراسم ها بروم؟مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودم آنچنان مرا درهم کوبیده بود که طاقت هیچ استرس و غم را نداشتم...حال تهوع گرفتم واکنش بدنم به استرس.

شام زینا را دادم ،خوابید،

نیمه شب آقای میم آمد،درهم شکسته،خاله اش فوت کرده بود...

شام نخورد،نشست روی اپن کنار پنجره و سیگار دود کرد...

فردا ظهر من خانه ی دایی آقای میم بودم،کنار مادرش و زینا مشغول بازی با بچه ها...

روز خاکسپاری باران می آمد،چه بارانی...

از آن روز به بعد روزها همه نمناک،مرطوب و سرد گذشتند...

هنوز هم تمام نشده....کاش آفتاب بتابد...


شب نگار

حال بهتری دارم....نه اینکه چالش هایم با زندگی کمتر شده باشد،نه!

اینکه آگاهانه غذا می خورم حالم را بهتر کرده،

اینکه برای خوراک خودم که تنها آدم خوش غذای خانه هستم،هم دقت دارم حالم خوب شده،

امروز که سیاه دانه ریختم روی سالاد و گذاشتم کنار ظرف ماست و سوپ و سه کف دست نان

از سینی کامل ناهارم تعجب کردم

روزهای دیگر آنقدر دل ضعف داشتم موقع ناهار که فقط کاسه سوپ را پر می کردم و می خوردم آن هم نه یک کاسه،سه چهار کاسه!

یا همین امروز که نزدیک ظهر بیدار شدم صبحانه ام را کامل خوردم،برای من که اینجور مواقع  صبحانه را حذف می کردم یک موفقیت بزرگ به حساب می اید!

در نتیجه بعد از شش روز رژیم نه قندم بعد از شیردادن می افتد،نه نصف شب به خوراکی ها حمله می کنم و نه شیرم کم شده و در نهایت ۶۰۰گرم کم کردم!


شب نگار

خوبی دوتا بچه داشتن اینکه

وقتی اولی بدقلقی می کند، دومی  در آغوشت جا می شود،می خنددو  با چشم هایش حرف میزند❤

وقتی دومی بنابر گریه میذارد،اولی  آرامش می کند