نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

زندگی

آخر هفته خوبی بود،تمام وقت کنار بچه ها و در خانه بودم،خانه را باهم تمیز کردیم،بازی کردیم،درس خواندیم،کاردستی درست کردیم،

حالا در آخرین ساعت روز جمعه که بچه ها خوابیدند،غصه فردا را دارم،غصه زینا که ساعت بیشتری تنها در خانه می ماند،غصه روشنا که دوباره مریض شده و هفته قبل دو روزی مهد نرفت و هنوز سرفه می کند،

این چند روز آقای میم در سفر کاری بود و شرایط جدیدی را کنار بچه ها تجربه کردم،

هم خوب بود و هم بد،شبیه تمام زندگی.




بی خیال همه چیز

خانه را با تمام ظرف های نشسته،لباس های چرک،اسباب بازی های پخش شده در همه جا،پشت سرم گذاشتم و دیروز صبح با یک ساک کوچک و کیف مدرسه زینا آمدیم خانه باغ.

جاده قشنگ بود و به طرز غمناکی بدون برف،یک لایه برف روی خاک های کوهستان،بچه های برف ندیده ی من ،طفلکی ها با همان خاک و برف چند دقیقه ای بازی کردند،

آلان

کنار بخاری نشستم پای درس هایم،بچه ها در حیاط بازی می کنند و من در ذهنم برنامه می چینم فردا چطور این همه کار را انجام بدهم!

یک روز عادی

خانه را دیشب مرتب کردم و جارو کشیدم،لباس خشک ها را جابه جا کردم،غذا از دیشب داریم،با روشنا بازی کردم،کمی درس خواندم،حالا منتظرم ساعت یازده و نیم بشود و حاضر بشوم و بروم دفتر.

هوا بعد ماه ها سرد شده و ممکن است آخر هفته برف و باران ببارد،

"دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی" از جلوی چشمانم کنار نمی رود...

ما مردمان یاد گرفتیم با داغ هایمان کنار بیاییم و زندگی عادی را ادامه بدهیم و این از سخت جانی ماست نه اینکه سنگ دل باشیم.

و باز پنج شنبه

هوا ابری است اما احتمال بارندگی یک درصد،آقای میم رفته مراسم تشییع و من از ۱۰صبح دارم خانه ای که دو روز کامل مرتب نشده بود و انبوه لباس ها را می شورم و مرتب می کنم،هنوز تمام نشده!!!

حقوقم را گرفتم،برخلاف تصورم آنقدری نبود که تمام چک لیست های این ماه را خط بزنم،علتش هم قسط های زیادی بود که داشتم،اما خودم را به یک پدیکور و کف سابی مهمان کردم و عالی بود!

برای مادربزرگم هدیه روز مادر گرفتم،برای بچه ها کمی خرده ریز و به خودم یادآوری کردم این اولین بار که با پول خودم خرید می کنم،پولی که برایش زحمت کشیدم و هنوز باورم نمی شود!