نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

از این آروزهای برآورده شده

باران می بارد،بی اغراق باید بگویم "شرشر باران می بارد"،از نیمه شب دیشب تا همین ساعت می بارد،

هوا آنقدر سرد شده که خانه با دوتا بخاری گازی گرم نشده هنوز،روشنا شبیه پنگوئن شده!آنقدر لایه لایه لباس پوشیده روی هم،

من هم یقه اسکی که سال به سال بیرون خانه نمی پوشیدم،تن کردم با شلوار مخمل و جوراب کاموا،

سرم که از کارها و مشق و درس زینا خالی شد،کلاه و کاپشن پوشیدم رفتم داخل تراس،

گوشی دستم بود و یکهو هوس کردم "بهش"زنگ بزنم و با صدای آرام ولی هیجان زده و شاد بگویم:....وای از دیشب بارون میاد..هوا خیلی سرده،باورت میشه یقه اسکی پوشیدم؟...جات خیلی خالیه،کاش پیشم بودی بغلم می کردی،باهم می رفتیم کنار ساحل تو بارون...

اما"او"همین پایین بود،چای و میوه میخورد و با بچه ها حرف می زد!

نیازی به پیچاندن نبود تا تلفن بزنم و هیجان زده از سرما و باران بگویم!

خیلی لوس و بی مزه شد اصلا!!!!

مسموم شدم

ساعت ۲ظهر،پای گاز یک جور قاطی پلو که از نت پیدا کردم را سرهم بندی می کنم برای ناهار،

زینا زودتر ناهار خورده تا برود کلاس تکواندو،روشنا بعد از دوهفته هنوز آبریزش دارد،دارو خورده و بی حال دراز کشیده،

حالم خوب نیست،

انگار از خط زندگی پرت شدم ته چاه،

قبل ترها زودبه زود تجربه می کردم این حال رو،

بی دلیل در مغزم چیزی کم و زیاد ترشح می شد که با قرص ها حل شد،

اما این حال بدم به خاطر سمی است که دیروز خوردم،

از حرف های آقای میم مسموم شدم،

بعد با اینکه باهم قهر نبودیم اما میلی به حرف زدن نداشتم،حتی نگاه کردنش هم برایم سخت بود،

هرچه کردم نتوانستم خوب باشم،شب هم نخوابیدم،انگار یک آدم دیگر شدم،

یک ربات بی حس،

هرصبح به محض بیدار شدن حالم خوب بود و یادم می رفت شب قبل چه حسی داشتم

اما دیشب روشنا نگذاشت بخوابم،صبح کسل تر بیدار شدم،

دلم نمی خواهد خوب باشم،

دلم نمی خواهد بد باشم،

حال عجیبی....

شب های روشن من

ساعت ده شب است،دارم پادکست گوش می کنم برای اولین بار،همزمان هم گاز را پاک می کنم،ظرف ها را می چینم داخل ماشین ظرفشور،قابلمه ها را می شورم،کانتر را با اسپری تمییز می کنم،

روشنا با جعبه ماژیک هایش سرگرم است،زینا با نخ کاموا و سوزن پلاستیکی روی شال من طرح قلب می دوزد،

یک لحظه برمی گردم،قاب روشنی پشت سرم می بینم،زندگی ساده و درخشانی که پارسال حتی خوابش را هم نمی دیدم،

بعد از آن همه فشار و بدو بدوهای نوزاد داری،کرونا  و تعطیلی های پشت سر هم،بی خوابی ها،گریه ها و بدخلقی های زینا،حالا اینجا ایستادم،

 از آن حال بدی که مقابل آیینه داشتم خبری نیست،تقریبا ده کیلو کم کردم و کم و بیش لباس های قبلم را می توانم بپوشم و البته با شکمی دوبار زایمان کرده و اضافه وزن های زیادی را تحمل کرده،کنار آمدم

موهایم را با قرص بیوتین،رنگ و هایلایت در زیباترین و بلندترین حالت این چندسال نگه داشتم،

مونای پارسال را بغل می کنم و می گویم ممنونم ازت  دی ماه سال قبل  رژیم و ورزش را شروع کردی،برای روشنای نوزاد مادری کردی،با زینا و چالش های آقای میم کنار آمدی،روزهای سخت را دانه دانه پشت سرگذاشتی...

دی ماه

این روزها نوشتم نمی آید...هرچه به نیمه ی دی نزدیکتر می شویم،هوا که سرد و بی بارش می شود،آفتاب که از پشت آلودگی ها بی رمق می تابد،دلهره می گیرم،

دلهره آن جمعه ی سیاه و هفته ی بعد از آن،

داغی بر دل دارم شبیه داغ بچه از دست داده ها،

انگار گوشه ی جگر مادری را با مهری داغ زده باشند،همین قدر درد و اشک باهم،همین اندازه سوال بی جواب که چرا آنقدر ناجوانمردانه؟

برای حرف ز که دنبال ایده بودم،به نام سرباز رسیدم،بعد سرچ و سرچ،مکتب حاج قاسم را ورق می زدم،اشک می ریختم،اشک بود و اشک،

روشنا روی پایم خوابیده بود و من آرام زار می زدم،انگار همین آلان خبر را شنیده باشم،

من داغدارم،نه اینکه بر عقیده ی حاج قاسم باشم،نه،او را هم نمی شناختم،فقط اسم بود و چندتا عکس تکراری،

اما او مرد صادق الوعده بود،در وعده ای که داد راستگو بود،

این برای من که در سرزمین وعده های دروغ بزرگ شدم،ستاره ای بود در آسمان ظلمانی شب،

حتی وعده ی انتقام سخت او هم درست از کار در نیامد،تیری به سمت دشمن پرتاب شد و ۱۷۶ نفر در آسمان بی گناه پرپر شدند...

نباید برای از دست دادن او زار بزنم؟

نباید دی ماه برایم سیاه و سخت بگذرد؟

می گذرد،دوسال است که دی ماه برایم عذاب است و درد جگر و سوال چرا....

جشن حرف ز و باقی ماجراها

نمی دانم روزی که قرار شد هر مادری برای یک حرف هدیه یا خوراکی بیاورد،من به جز اینکه "ز" اول اسم زینا بود دقیقا به چی فکر می کردم که مشتاقانه گفتم" ز" با من!

ایده اولم پیکسل با عکس زنبور و زرافه بود،قیمت مناسبی داشت،دنبال طرح پیشنهادی جذاب برای بچه ها بودم که یکی از مادرها برای حرف" اَ" ایده من را اجرا کرد!

در نت کلی گشتم،کسی هم کار خاصی برای این نشانه انجام نداده بود نهایت بادکنک زرد هدیه داده بودند و پازل،

 دنبال هدیه ای بودم که هم کاربردی باشد و هم قیمت مناسب داشته باشد،دوست نداشتم کاردستی درست کنم  با وجود روشنا کار خیلی زمان بر و  سختی بود و دیده بودم زینا چه بلایی سرکاردستی حروف دیگر می آورد.

یک روز بین سرچ هایم به زنبیل رسیدم،زنبیل چوبی کوچک ۴۰هزار تومن!زنبیل های پلاستیکی ۲۵هزار تومن!!!!!!!!

برای ۳۲تا بچه !

در نهایت دیجی کالا دری به روی من گشود:"جااسکاچی طرح زنبیل" با قیمت عمده ۵ هزار و پانصد تومان!

هرجا زنگ می زدم فاکتور عمده بالای ۲میلیون!کارتن تعداد۴۸تا به بالا،

تا اینکه یک مغازه با اسم خرده فروشی عمده !!!قبول کرد با قیمت ۷هزار و پانصد برایم کنار بگذارد.

آقای میم از همان روز اول با این مراسم مشکل داشت،چقدر سر اینکه چه روزی من را به مرکز عمده فروشان در حاشیه شهر ببرد با هم چالش داشتیم تا اینکه در نهایت جمعه رفتیم ،آقای میم تا آنجا یک کلمه هم حرف نزد،می دانستم بی حوصله و کمی بدخلق است،به مغازه مذکور رسیدیم بسته بود!

زنگ می زدم جواب نمی داد،

هیچ گزینه ی دیگری نداشتم،از تمام مغازه ها پرسیدیم نداشتند،هیچ محصول مشابه با حرف ز هم پیدا نکردیم،بعد از سه ساعت راه رفتن،ناامید به مغازه ای در پشت کوچه ها رفتم و داشت!

در جعبه ای خاکی و کثیف زنبیل های بینوا را ریخته بودند روی هم،زیر پایشان،چه استرسی کشیدم وقتی فروشنده دانه دانه دسته های جدا شده زنبیل ها را می شمارد،دقیقا سی و دوتا دسته بود!

زنبیل ها را آوردیم خانه،در یک تشت آب گرم و صابون خیس خوردند، همه را یکی یکی اسکاچ کشیدم و با  آب گرم شستم،رنگ و روی جدیدی پیدا کردند،

وقتی خشک شدند دسته های سفت و بدقلق را وصل کردم،آخرکار دوتا انگشت شصتم درد می کردند،

امروز هم صبح زود رفتیم مدرسه،زنبیل و شکلات های داخلش را چیدیم روی میز وتماااام.

به این پروژه تب روشنا و دوشب بی خوابی را هم اضافه کنیم خیلی میمون و مبارک به پایان رسید!

پ.ن:این ها جا اسکاچی های طرح زنبیل قلبی اوا استایل هستند که دیجی کالا دانه ای ۲۱هزار تومان قیمت گذاشته!و فقط یکی موجودی دارد!