نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

این روزها که می گذرد

راستش خودم از دیدن آمار نوشتن هایم می ترسم،

چطور من آنقدر کم کار شدم؟

خودسانسوری در من رشد کرده،بارها و بارها نیمه کاره پاک کردم،چون غمگین بود و پر از شکوه و شکایت یا بیش از حد بی مزه و روزمره،

دی ماه شش مطلب و بهمن چهار!!!!

این چه جور وبلاگ نویسی است که من در پیش گرفتم؟

******

این روزها هم خوبم و هم بد،خوبم چون خانه بعد از پست قبل بزرگتر شده و زودتر ریخت و پاش ها جمع می شود،میز تحریز زینا و جعبه اسباب بازی روشنا آمده گوشه ی پذیرایی و شب به اشاره ای همه چی  می رود سرجایش،

بدم چون من و زینا دنده های چرخ دنده یمان در هم گیر کرده و چند روزی هست هر دو حوصله ی هم را نداریم و دعوا پشت دعوا!

مدرسه و کلاس آنلاین و مشق ها شده نمک روی زخم های هردوی ما،

روشنا هم همچنان به کارهایش!ادامه می دهد و من برای اولین بار در این دوازده سال زندگی بیخیال خانه تکانی شدم!

هرجای دیوار تمیز باشد سریع مداد و ماژیک می کشد،هر کمد و کابینتی که قفل نداشته باشد بهم می ریزد،رو تختی زینا را آنقدر ماژیک وایت برد کشیده که با لکه بر هم پاک نشد!

فقط باید لباس های کوچک شده هر دو را جمع کنم و لیست خرید!بنویسم که آن هم به یُمن آمدن خواهرفرنگ نشین و سوغات مفصلی که برای بچه ها گرفته احتمالا لیست بلندی نخواهد بود!

شستن فرش و پرده هم یک شوخی !است با حساب خرابکاری بچه ها،

می ماند کمی خرید و آرایشگاه و شاید دندان پزشکی!


هشتگ freedomاینا!

خسته ام،له و لورده!اما خوشحال

دیشب در یک عملیات انتحاری!آقای میم میزناهارخوری گرد چهاره نفره ای که شش سال پیش خریدیم و شش بار هم استفاده نکردیم را فرستاد خانه باغ!

آنقدر جا باز شدو من خوشحال شدم که مینی مالیست ها می فهمند و بس!

به این فکر می کردم موقع آمدن به این خانه با آن بوفه و میزناهارخوری و مبل های بزرگ قهوه ای کجا جا می شدیم!

حالا بوفه نیست،آیینه بزرگ کنسول جایش را به آیینه گرد دیواری داده،مبل ها به یک دست مبل ال قهوه ای روشن تبدیل شدند،میزناهار خوری هم که رفت،

صبح بعد از صبحانه دادن به بچه ها اول ظرف های کنسول را خالی کردم،بعد مبل ها را چیدم یک طرف،بعد فرش ها را جمع کردم،جارو و طی کشیدم،فرش ها را جابه جا کردم و کنسول و مبل ها را با تغییر دکور چیدم،یک خانه تکانی افتاد گردنم که هوا هم در ایجاد این حس موثر بود،

هوا آنقدری گرم شده که می توانم چند دقیقه ای پنجره را باز کنم،از حجم لباس های روشنا کم کردم،شوفاژ ها کم و بیش خاموش اند،روز بلندتر شده،

این ها آزادی هایی هستند که  شش ماه اول سال به دست می آورم و شکرگزارشان هستم...

شیبا اینو اینا!!!

سه شب همین ساعت می خوابم در گوشم هندزفری می گذارم تا اصطلاحات اولیه کریپتوکارنسی! را توضیح بدهد وتا وقتی چشم هایم تار نمی بینند در مورد تفاوت توکن و کوین ها می خوانم،

میرم در اپ ها می چرخم،قیمت ها را بالا پایین می کنم از نوسان لحظه ای متعجب می شوم و در نهایت شاد و خوشحال می خوابم!

از روزی که آقای میم وام گرفت تا سرمایه گذاری بکند و به قول خودمان بیت. کوین بخرد،من مخالف بودم،اصولا مخالف هرنوع پول درآوردن این شکلی ام،به اصطلاح خودم پول بادآورده است که باااااد هم می برد،سود که داشته باشد پشت بندش طمع هم دارد :که حالا کمی بیشتر صبر کنم تا سود بیشتر و  یکهو همه چیز دود می شود!

من مخالف بودم و کنار کشیدم،آقای میم ماند و فشار زیاد که با این پول چه ارزی بخرد؟

جلسه می رفت با دوست هایش،ویدئو کال،ویس و فیلم و ..

کج خلق شده بود،از اصل پول هم مقدار زیادی خرج کرده بود که من مخالف این خرج کردن هم بودم،

با مشاورم صحبت کردم،حرف هایم را قبول داشت،اما گفت در زمین آقای میم بازی کنم ، همراه باشم تا احساس فشار به خاطر تصمیمی که مکن است اشتباه باشد، نداشته باشد و این فشار را روی من خالی نکند!بعد کم کم مسیر مالی را عوض کنم هرچند مشاورم موافق این نوع سرمایه گذاری بود.

دلخور بودم،اولویت های مهم تری داشتیم ولی او نمی دید،همین طور که داشتم فکر می کردم چطور گفتگو را شروع کنم و پیش ببرم  که دعوایمان نشود،آمد کنارم نشست و گفت من هیچی از این موضوع متوجه نمی شوم، کمکم کن باهم بریم جلو!

آقای میم ذاتا کم حوصله است و دنیای رمز ارزها هم بسیار پیچیده و پر اصطلاح،من  مشتاق یادگیری ام،هرچه باشد را تا جایی که لازم بدانم جلو می روم،

وارد فضای رمز ارزها که شدم،قدم به قدم جلو رفتم تا همین آلان نظرم کاملا عوض شده،عاشق تحلیل و مقایسه ام،

فهمیدم این پول بادآورده نیست،باید کاملا خواند و دقیق عمل کرد،

حالم عوض شده،حس مفید بودن،حس یادگیری،انجام کاری که دوست دارم،

انرژی ام را زیاد کرده،

و این جمله آقای میم که:" اگر فلان دوستم کمکم نکرد تو کار رو جلو ببر!"

حتی اگر قبول نکنم که احتمالا قبول نمی کنم این همراهی حال هردوی ما را خوب کرده،او هم سه روز است که نفس راحتی کشیده انگار!

حالا هر دو مسول سرمایه مالی زندگی مان هستیم..

پ‌.ن:همه چیز را ننوشتم چون نوشتنی نبود،اما بازی جالبی است این رمز ارزها،درست شبیه بازی های دیگر دنیا،سرگرم کننده و جذاب.

پ.ن۲:عنوان اسم یک رمز ارز که من دوستش دارم!!

برف

همین آلان نشستم روی مبل کنار پنجره،پرده را کنار زدم ، دانه های برف ریز و کم رنگ می بارند،

معلم زینا بیمار شده و کلاس حضوری و مجازی نداشتند،امروز تا هروقت شد خوابیدیم!

بعد سر فرصت صبحانه خوردیم،آلان هم زینا و دوتا از دوست هایش باهم بازی می کنند،

ماشین لباسشویی روشن،روشنا رفته پیش زینا و با تعجب به بازی بچه ها نگاه می کند و گاهی وسایل را بر میدارد و از اتاق بیرونش می کنند!

دیروز با مشاورم صحبت کردم، نزدیک دوساعت،از زینا و شرایط مدرسه اش گفتم،از اینکه زینا را مثل خودم محتاج تایید و تشویق دیگران بار نیاوردم،از من تشکر کرد!

از اینکه موفقیت هایم را نمی بینم،از حس بی ارزشی که هرچندوقت یکبار می آید گلویم را می گیرد گفتم،

صدای مشاورم در گوشم خاموش شده و به جایش مادرم مدام می آید و حرف می زند،ایراد می گیرد و....

نیاز دارم حضوری ببینمش،حتی هفته ای چندبار ویس هایش را گوش بدهم تا از تله ها بیرون بیایم،آدم معمولی شادی که او از من ساخت را باید دوباره بسازم.

آمدم ای شاه پناهم بده...

آنقدر ننوشتم که می توانم وبلاگم را ترک کنم....مثل هزاران وبلاگی که بهشان سر می زنم و می بینم نویسنده در یک سه شنبه ای،شانزدهم دی ماهی،سال نود و یکی دیگر ننوشته،

امروز به ذهنم رسید نکند از نوشتن وبلاگی هم گذشتم؟مثل ده ها چیزی که گذشتم ازشان،مثل گذشتن از مرحله های مختلف بزرگ شدن؟

****

آمدم سفر،سفری که از اول می دانستم مثل قبل نخواهد بود،هرجا که من و بچه ها و آقای میم باشیم کیفیت زندگی نود درصد همان است!

امااااا اصلا فکر نمی کردم روشنا ساعت ۴صبح در قطار بیدار بشود و نخوابد تا ساعت ۸صبح!

یعنی آن همه تکان های قطار در نیمه شب برای روشنا خواب آور نبود!

بعد هم تمام عصر بخوابد و ما نتوانیم برویم حرم تا شب،

شب سرد مشهد که هرچه بچه ها را پوشاندیم فایده نکرد و روشنا آنچنان خروسکی شد که راهی دارالشفا شدیم!

برای اولین بار در سفر مریض داری کردم،تمام این سه شب(همین آلان حتی)

روی زمین اتاق خوابیدم و روشنای را بدخواب روی پاهایم تکان می دادم تا خود صبح!

به جز پروژه ی سخت دارو خوراندن به روشنا،بدغذایی،سرفه های سخت و بدخوابی شب ها،

مدرسه ی زینا و تکالیف زیاد و درس هایی که هر روز داشت،هم بود!

روزها دوساعت  بعد از صبحانه که موقع اذان ظهر بود می رفتم حرم و بعد با بچه ها در هتل می ماندیم تا فردا صبح!

بساط درس های زینا را پهن می کردیم وسط اتاق و مشغول درس و مشق،

داخل حرم هم اما خوب بود،می رفتیم رواق دارالحجه که بچه دارها آنجا بودند،روشن و بزرگ و باصفا،

من حواسم به بچه ها بود و با دیدن بازی و دوست پیدا کردنشان قند در دلم آب می شد،

مخصوصا روشنا که مثل جوجه ها اول می ایستاد کمی اطراف را نگاه می کرد بعد یکدفعه سرعت می گرفت تا بدود!

غذای آماده و اتاقی که دیگری مرتب می کرد آنقدر خوب بود که وقت داشتم با زینا بازی کنم،برای روشنا آنقدر کتابش را تکرار کنم که خودش بی خیال بشود و برود بازی!

با آقای میم کمی حرف بزنیم،عکس های خوب بگیریم،

اینبار زیارت متفاوتی داشتم....تا گنبد را دیدم گفتم برای تشکر آمدم و دعا برای دیگران.