پاییز من از دیشب ساعت ۱۲شب که یکدفعه شد ۱۱،شروع شد،
بعد از خوابیدن بچه ها داشتم برای خواب آماده می شدم که دیدم ساعت رفت عقب و به همین راحتی من یک ساعت رایگان برای تنها بودن هدیه گرفتم،
نشستم پای کیف لوازم آرایش هایم،مرتب شان کردم،بعضی ها را ریختم دور،با دستمال مرطوب تمییز کردم،یک کالکشن!پاییزی برای خودم آماده کردم و بقیه را گذاشتم داخل کمد،
تصویر زمینه گوشی را عوض کردم و رفتم داخل تراس در خنکای پاییزی هوا کمی نفس کشیدم،گلدان یاسم وارد خزان شده و دیگر گل نمی دهد،
امروز اما
اول باید شلوار مدرسه زینا را کوتاه کنم،کیف مدرسه اش را آماده کنم برای جشن فردا،ماسک و ژل و دستمال بگذارم داخل کیف،
مدارک کمربند زرد تکواندو را آماده کنم و بفرستم برای مربی اش،
آخرین صفحه های پیک پیش دبستانی را تمام کنیم و برویم به استقبال مدرسه،
حساب کردم تا هجده سال بعد من بچه مدرسه ای دارم!
کمی ترسناک به نظر می رسد!!!!
گاهی به حجم کارهایی که در روز انجام می دهم فکر می کنم،حس بدی پیدا می کنم...انگار یک دفعه خالی می شوم...شاید اگر این همه کار را در یک سازمان یا شرکت خصوصی انجام می دادم آلان مدیرعامل بودم...شوخی نیست هندلینگ فکری و یدی!!دوتا بچه وخانه،احوالات خودم و آقای میم!!!
خب خب
اول بگم به صورت خودرویی و خیلی شیک واکسن زدیم،آن هم مدل چینی،آن هم دم در خانه!
بنده خداها دیدند آقای میم تن به واکسن زدن به خاطر صف و شلوغی و دور بودن مراکز نمی دهد،آمدند آن سمت اتوبان چادر زدند که بفرمایید واکسن بزنید،حتی کارت ملی را هم خودشان آمدند
دیروز با زینا قدم زنان راه می رفتیم و روشنا داخل کالسکه بود،زینا گفت دوستم تو بازی می خواست خودکشی !کنه اما من نذاشتم!
با تعجب گفتم چرا؟
گفت چون خودش رو دوست نداره،چون به نظرش خوشگل نیست!
گفتم تو چی؟تو نمی خواهی خودکشی کنی؟
خوشحال و درحال بالا پایین پریدن گفت نه من خودم رو دوست دارم.
اینکه چرا دختر نه ساله ای در خانواده مذهبی و سنتی به خودکشی فکر می کند و اصلا چطور این کلمه را شنیده و تکرار کرده خودش جای سوال دارد،
اما ته دلم از اینکه توانستم در این هفت سال بذر خوددوستی را در دل زینا بکارم و حالا درخت کوچکی شده،خوشحالم
بیشتر هم سن های من به خاطر سخت گیری خانواده و کمال گرایی بی حد و حصرشان،خودمان را دوست نداریم و سر همین خود ندوستی کارهای اشتباه زیادی انجام دادیم....امیدوارم زینا درست عمل کند.