نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....
نوشته های من...

نوشته های من...

نوشته های من وقتی بچه ها خوابیدند....

هلو فال!!!!

نشسته ام روی مبل و از بیکاری امروزم لذت می برم!بعد از ده روز خانه تکانی تمام شده و بی اغراق می گویم گندزدایی!انجام دادم!!

حالا خانه با تغییر دکور و تغییر رومیزی و رو تختی و گلدان گندمی که گوشه اپن گذاشتم،حسابی پاییزی شده.

تمام لوازم التحریر زینا را اینترنتی خریدم و یک شب بعد از کلی انتظار بسته بزرگ به دست مان رسید و زینا و روشنا و حتی من!کلی خوشحال شدیم‌.

مانتو شلوار و کتاب های زینا را گرفتم و زینا باورش شد واقعا تابستان دارد تمام می شود.

عطش به درس خواندن در من ایجاد شده و خوشحالم که مونای محصل درسخوان درونم خاموش نشده و من با عشق درس می خوانم بعد از سال ها.

شپش ها رفتند بعد از بیست و دو روز.

پروژه روشنا هم با کمی افت و خیز در کل خوب پیش می رود ولی هنوز نمی توانم جایی بروم و جایی بگذارمش.


فکرهای قبل از درس

با مشاورم صحبت کردم،تاکید کرد حتما بروم سرکار

گفت هفته ای چهار روز کمک بگیر و یک روز هم تنها بگذارشان،

گفت برای روحیه خودم لازم این شغل،برای رسیدن به آرزوهایم،علاوه بر اینکه اگر رئیس بزرگ کسی را استخدام کند و او یک سال کار یاد بگیرد به خاطر من کار نابلد اخراجش نمی کند،این شغل از دستم می رود.

منتظرم تا روشنا دست از این بازی کثیف!بردارد و کاملا بر اوضاع خودش مسلط بشود تا بتوانم با آقای میم،با مادرم،با مادر آقای میم صحبت کنم،به رئیس بزرگ تلویحا گفتم می آیم گفتم منوط به رضایت آقای میم و روشناست.

اما نگرانم

نگران روشنای کوچک،نگران زینا و درس هایش،نگران نرسیدن به کارها و خستگی ام،درس هایم

نمی دانم چگونه پیش می روم اما گاهی جرقه روشنی در دلم زده می شود که این جدایی و استقلال برای بچه ها لازم.

سه سالگی

۲۲شهریور

سه سال نوشتنم در این وبلاگ 

امسال نسبت به سال قبل متفاوت تر گذشت،

راه های جدیدی برای رسیدن به آرزوهایم امتحان کردم و در نهایت با تاکید مشاورم،به زودی یک مادر شاغل تمام وقت خواهم شد.

از حجم زیاد کارها در کنار یک سال درس خواندن و نگهداری خانه و بچه ها می ترسم اما پیش می روم.

پوشک

روشنا را از پوشک گرفتم و برخلاف زینا،پروسه سخت و طولانی به نظر میاد،

دوهفته ای خانه نشین هستم تا در خوش بینانه ترین حالت یاد بگیرد و دست از آبیاری فرش و خانه بردارد!

تصمیم گرفتم در این خانه نشینی اجباری ،خانه تکانی هم انجام بدهم،از دیروز کمداتاق را ریختم بیرون و تصمیم داشتم آرام آرام پیش بروم اما بچه ها سرعت ریخت و پاش بیشتری داشتند و حالا خانه منفجر شده!

تمام دیشب خواب دیدم شلوار روشنا خیس بوده و یاد نگرفته

هرچند اطرافیان می گویند به مرور بهتر خواهد شد اما من طبق محاسباتم دیر اقدام کردم تا قسمت ارادی مغز کامل بشود و پروسه آسان و کوتاه پیش برود.

امروز با روانشناس صحبت می کنم.

میزتحریر

همیشه آرزو داشتم اتاقم شبیه اتاق آنشرلی باشد،یک میز تحریر کنار پنجره،

یک کتابخانه و تنها باشم،

تمام روزهای مجردی ام(که زیاد هم نبود)،با خواهرفرنگ نشین هم اتاقی بودیم،آن روزها برایم مهم نبود اگر هم بود به روی خودم نمی آوردم،

حالا خواهر آخری کنکوری شده و مادرم گفت می خواهند برایش میزتحریر بخرند،میزتحریر کنار پنجره!با خنده گفت ته تغاریه دیگه!!!!

گاهی فکر می کنم حتی اینکه در کدام دوره از تاریخ زندگی پدر و مادرت دنیا آمده باشی هم در سرنوشت تو اثر دارد چه برسد به جبر تاریخی و جغرافیایی!